جوان ایرانی | ||
به نام خدایی که بی نهایت به او مدیونم باور کردنی نیست،مگه میشه؟ خودم از این متعجبم، باهاش توو هیچ خیابونی قدم نزدم اما انگار تووی تمام کوچه خیابانو باهاش خاطره دارم! امروز توو بیمارستان وقتی توو سالن کنفرانس قدم میزدم داشتم دیوونه میشدم،انگار تمام اونجا رو باهم قدم زده بودیم،حرف زده بودیم... دیگه به این باور رسیدم میتونه یکی وجود خارجی نداشته باشه کنارت اما تمام هر روز رو کنارت بوده باشه... وقتی در اون کمد رو باز کردم انگار یه مشت خاطره از داخلش اومد بیرون،چند قدم رفتم عقب با خودم گفتم مگه میشه؟؟ انگار هر جایی که توو این چند ماه رفتم با حضورش و درکنارش بوده،انگار هر روز با من توو بیمارستان بوده! توو تک تک بخشا انگار همه جا هست... اونشب وقتی نوشتن خودنویس تموم شد، داشتم دنبال این میگشتم که آخرین خودنویس شماره اش چند بوده که بر خوردم به این خودنویس 6 (با زدن روش به اون خودنویس میرسید)، اوون دختری که اونجا داشت حرف میزد کجاست؟چی شد؟ یکی متفاوت از من امروز!دلم میخواست برگردم به حال و هواش... حس میکنم این روزا دارم جون میدم،هر روز هر لحظه... بدتر از همه اونجاست که به همه وانمود میکنم من خوبم،مثل قبلم در صورتیکه هر لحظه در درونم از هم بهم میریزم... با آدما حرف میزنم حتی میخندم اما یکهو هجوم این درد منو از پا در میاره،میرم یه گوشه خلوت سعی می کنم خودم رو جمع کنم... امروز رفتم توو بالکن بیمارستان،ماسک رو برداشتم سعی کردم نفس بکشم اما سخت بود،دلم میخواست فقط بالا بیارم،دوستام رسیدن طبق معمول اینکه چی شده؟چرا یهو میری؟ گفتم خوبم فقط یکم تهوع دارم... هر روز بدتر از دیروزم،هرچقدرم سعی میکنم قوی باشم نمیشه،یکهو با هجوم همه خاطره ها،همه رویا ها انگار میمیرم... یه آهنگ بود خیلی سال پیش سینا سرلک خونده بود،یکی از بچه ها توو خوابگاه باهاش گریه میکرد،با اینکه سالهاست نشنیدم اما همه اش یه قسمت هاییش تو ذهنم مرور میشه،خصوصا اونجاش که میگه "اگر برای ابد هوای دیدن تو نیفتد از سر من چه کنم؟" یا یجاش میگفت "باید بمیری و نگویی دلت کجاست" .... درس لعنتی اینطوری یادم نمیاد که این آهنگ تو مغزم پیچیده... چقدر هر روز بگم قوی باش؟ هر روز صبح،هرلحظه که کم میارم به خودم امید میدم اما مگه میشه! خودم خودمو دلداری میدم،میگم صبور باش،همه چیز درست میشه،خدابزرگه... یاد این شعر افتادم "شده که سنگ صبور همه باشی اما نتوانی به کسی درد دلت را گویی؟" خدا این حال و روز رو نصیب هیچ کس نکنه... خودم سوختنم رو به تماشا نشستم و هیچ کاری از دستم برنمیاد... 17:36 22-09-99 [ شنبه 99/9/22 ] [ 5:49 عصر ] [ جم می نویسد:) ]
[ نظرات () ]
|
||
[ |