سفارش تبلیغ
صبا ویژن

جوان ایرانی
 
قالب وبلاگ
[ جمعه 99/3/30 ] [ 3:34 عصر ] [ جم می نویسد:) ] [ نظرات () ]

 به نام خدایی که بی نهایت به او مدیونم


اینو باید همون دیروز می نوشتم ولی خب از شدت خستگی نشد:))


دیروز عالی بود،فوق العاده بود؛بعد مدت ها حس خوب روز اول مدرسه رو داشتم ،واقعا هم مثل دوران مدسه بود بعد از نزدیک به 4 ماه میرفتم بیمارستان:)


برای حفاظت از ما در برابر کرونا  فقط یه ماسک دادن که اونم روش نوشته بود قبل استفاده شسته شود:))) همگروهیم منو صدا زد و گفت ببین اینو باید شسسسست باید شسسسست:)))) اما این زنان برای خودش خونه خاله که بود الانم با حضور کرونا بدتر شده:)) نه حضور غیابی نه کلاسی نه بخشی:)) اوه یادم رفت بگم بابت اون ماسک از ما امضا و تعهد گرفتن که فلان فلان اینو تحویل گرفته://


از بهترین اتفاقات این بود اینترنا تازه روتیشن داشتن و دوتا دسته گل دوباره بخششون با ما یکی شده بود مثل داخلی:) البته شیطونای داخلی هم اومدن،همون اینترنی که منو مجبور کرد بیمار مشترکمون رو تی آر بکنم هم اومده :/ 


من و دوستم رفتیم کلاس مورنینگ نشستیم و کل خاطرات چندین ماه گذشته و بخش ها و رزیدنتا و اینترنا رو مرور کردیم،حتی راجب تخصص و طرح هم حرف زدیم و اصلا هم نرفتیم بخش:))


واقعا چقدر قرنطینه روی ما آدما تاثیر داشته، من که چندبار به دوستم گفتم چه خوبه میشه همدیگه رو ازنزدیک دید و حرف زد:))) ما حتی گوربابای کرونا گفتیم و محکم همدیگه رو بغل کردیم:))) اونقدر قرنطینه اثر داشته که اخلاق این دوستم بهتر شده:))) ولی شدیدا پول پرست شده :/ سر اینکه چه تخصصی بخونیم بحث کردیم اون دنبال تخصص پر پول بود:/ حتی میگفت حاضره طرح بره مناطق محروم تا پول بیشتر بگیره حتی به شهرای مناطق دور هم فکر کرده بود:)) میگفت ببین 24 سالمونه منبع در آمد نداریم پس باید یه جا جبران کنیم :/ بهش گفتم ازدواج کنی چطور میخوای بری مناطق محروم؟؟ گفت دوساله همه اش:))) بعد دوباره گفت من اگر برم جای دور اون نتونه بیاد! اصلا کی گفته تا اون موقع ازدواج میکنم،میدونی که از هرکسی خوشم نمیاد؛منم گفتم سه سالهههه شاید از یکی خوشت اومد، یه سکوت خاصی کرد:)))) امروز هم  باز از پول میگفت:)) اصلا اخلاقاش تغییر کرده!!


آقای همگروهی رفت برای اولین بار زایمان طبیعی دید،اومده بود میگفت واااای چه وحشتناکه،خانما تقریبا میمیرن،خب سزارین بشن چه کاریه، گفتم سزارین ندیدی ما هم قبل دیدن سزارین می گفتیم طبیعی آدم کشیه:) در جوابم میگه: خب چه اصراری اصلا بچه بیارن این همه بچه بی سرپست هست:))


انصافا چه شانسی داشت ،من دوتا زایمان رو حضور داشتم هر دو پسر بعد برای این دختر بود://


از اینکه یه آقای دکتر در زمان زایمان طبیعی با اون اوضاع خانم حضور داشته باشه نباید شاکی بود چون ممکنه یه روز فقط همین یه دکتر برای کمک به زن حامله وجود داشته باشه پس باید حداقل یه چیزایی بدونه هرچند زایمان کار پزشک عمومی نیست ولی شرایط اضطراریه!!:)) 


جدیدا چیزی که بین بچه های خودمون و مردم رایج شده اینه که برای راحتی خودشون برن سراغ رحم اجاره ای ://///


هیچ وقت فکر نمیکردم زنان انقدر کش بیاد ،تو بهار هم اونجا باشم حتی تابستون :/


حس میکنم یه سری اتفاقات دیروز از قلم افتاده،همون دیروز با همون ذوقش باید می نوشتم...


آخ هنوز همه چی درست حسابی شروع نشده،دوتا امتحان دارم://// 


بسه دیگه حوصله نوشتن ندارم


ارادتمند شما و خودم و خدام

17:29

18-03-99

 


[ یکشنبه 99/3/18 ] [ 5:35 عصر ] [ جم می نویسد:) ] [ نظرات () ]
[ دوشنبه 99/3/12 ] [ 1:9 صبح ] [ جم می نویسد:) ] [ نظرات () ]
[ جمعه 99/3/9 ] [ 2:35 صبح ] [ جم می نویسد:) ] [ نظرات () ]

به نام خدایی که بی نهایت به او مدیونم


دلم میخواد بهش بگم برو،دور شو،اینجا بودن یعنی ویرانی خودت و خانوادت...

اما گفتن این حرفا جرئت میخواد، با حرف من رفت و شرایط جوری شد که همه چیز بدتر شد چی؟ شاید رفتن و موندن هیچ فرقی نکنه... شاید من اشتباه میکنم..

اما اینجا یه چرخه معیوب هست که زیر چرخ دنده های خودش آدما رو له میکنه و حالا اون از همیشه به این چرخ دنده نزدیک تره... خودم چندبار دیدم این چرخ دنده اونو زیر خودش گرفته اما خداروشکر هنوز له نکرده...

نگران خودشم و خانوادشم،میترسم یه روز له بشه... میترسم خانوادشم له بشن...

کاش میشد بره کاش میتونستم بهش بگم برو هرچند میدونم حاضره له بشه ولی نره اما خانوادش چی؟ هیچ وقت نفهمید من چرا دنبال دور شدن از این چرخه معیوبم... اصلا فکر کنم متوجه فرارام نشده...

من با چشمام دیدم چطور یه آدم تموم میشه،نابود میشه و از همه چی می بره.... من باچشمم دیدم آدمی که به ظاهر زنده است اما تمام وجودش مرده...

من با چشمام دیدم چطور میشه آدما رو کشت... من با چشمام دیدم چطور آدما برای زنده موندن دست و پا میزنن...

گاهی کم میارم... کم میارم از اینکه نمیتونم کمکی کنم،از اینکه حتی اوضاع رو بدتر می کنم...

نمیدونم قراره آخرش چی بشه اما امیدارم مثل فیلما تهش خوب تموم بشه،نگرانشونم...خیلی نگرانم...

وقتی الان یه چیزایی رو تو ذهنم مرور میکنم می بینم آسیب دیده...اما هنوز امیدی هست... اصلا همیشه امیدی هست...


01:29

8-03-99


[ پنج شنبه 99/3/8 ] [ 1:37 صبح ] [ جم می نویسد:) ] [ نظرات () ]
          مطالب قدیمی‌تر >>

.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

امکانات وب


بازدید امروز: 1
بازدید دیروز: 3
کل بازدیدها: 111328