سفارش تبلیغ
صبا ویژن

جوان ایرانی
 
قالب وبلاگ

به نام خدایی که بی نهایت به او مدیونم


کاش هنوزم بیای اینجا،کاش هنوز مثل قبل حرفای دلم رو بخونی...

اگر بدونی چقدر رویا بافی میکنم که یه روز وسط شلوغی ها و دردسرای زندگی یهو درست وقتی که فکرشم نمی کنم،بهم پیام میدی و حالم رو می پرسی،همین قدر ساده،همینقدر شیرین...

آخ اگر بدونی چقدر دلتنگتم!


راستی به یه پیج عالی گفتم پیج کاریت رو تبلیغ کنه،البته گفتن شنبه آینده این کارو میکنن؛میدونم درستش این بود از خودت اجازه میگرفتم اما خب فکر نکنم فعلا اصلا علاقه داشته باشی با من همکلام بشی! پس ببخش که بی خبر سپردم تبلیغ کنن

میدونم این روزا سخت مشغول کارت هستی و شدیدا ذهنت درگیر این کاره،کاراتون فوق العاده شیک و لاکچریه و البته خاص پسند... برات دعا میکنم توو کارت موفق باشی،هر روز بیشتر از روز قبل... شما یه نوع دوخت به اسم دوخت دو سوزنه توو کارتون دارید که من بی نهایت ازش خوشم میاد :) خیلی جالب و باحاله


میدونی هنوز هر روزم رو با یاد تو شروع میکنم،هرشب با فکر و رویای تو می خوابم،هنوز همه جا با یاد تو قدم میزنم،هنوز تمام زندگی من پر از یاد توعه و میخوام تا ابد لحظه لحظه اش با تو باشه...

من هیچ وقت نخواستم فقط توو حال خوب و خوشی کنار هم باشیم،من دلم میخواست توو روزای سخت زندگی همدل و یاور هم باشیم،قوت قلب همدیگه باشیم،ببخش اگر توو روزای پر مشغله و پر دغدغه ات کنارت نیستم،میدونی درستش این بود برای دو تامون چایی خوش عطر و طعم شمال می ریختم،کنارت می نشستم و دستاتو توو دستم می گرفتم و می گفتم مرد زندگی من،بهترینم،از امروزت بگو،از دغدغه هات،از اون مسئله هایی که خیلی درگیرت کرده،برام حرف بزن... بعدش دوتایی به همه چیز بخندیم و دیوونگی کنیم


راستی امروز به خدا گفتم خدایا منو ببخش که هیچ وقت تو رو این طوری دوست نداشتم... می بینی؟ می بینی به کجا رسیدم؟ به جنون... یه روزگاری به داستانای عاشقانه می خندیدم،باورم نمیشد بشه کسیو اینقدر دوست داشت اما از وقتی به تو دچار شدم فهمیدم اون داستانا دروغ نبود... ترس از دست دادنت منو شکست،سردی توو حرف زدنات منو له کرد و هربار با فکر از دست دادنت دنیام تاریک میشه،حتی گریه هم آرومم نمیکنه،لطفا دوستم داشته باش،ساده اما عمیق...

گاهی فکر میکنم فقط آغوش توعه که میتونه تمام این حال بد این مدت رو از دل و روحم پاک کنه و آرومم کنه،من سخت به تو دچارم...


19:43

29-10-99

 


[ دوشنبه 99/10/29 ] [ 7:48 عصر ] [ جم می نویسد:) ] [ نظرات () ]

به نام خدایی که بی نهایت به او مدیونم


قبلا وقتی اینجا می نوشتم میدونستم میای میخونی اما حالا فکر کنم احتمال نیومدنت بیشتر از اومدنت باشه پس حالا برای خودم می نویسم تا سبک بشم،تا کمی دلتنگیم آروم بگیره...

چه روزایی رو پشت سرگذاشتیم،چقدر تلخ بود البته این روزا هم هنوز برای من تلخه حالا میگم چرا!یهو همه چیز نابود شد،یهو دنیای شیرین من تلخ شد...

نمیدونی با قبول کردن یه فرصت دوباره چقدر خوشحالم کردی؛ اونقدری که این مدت گریه کردم تووی تمام عمرم گریه نکرده بودم...

آخ که چقدر با بی محلی و بی توجهیت دلم رو آتیش میزدی،وقتی بهت پیام می دادم اما تو ساعت ها میگذشت و نگاهش نمی کردی ،دلم آتیش می گرفت،وقتی پیام می فرستادم و میخوندی ولی هیچی نمی گفتی دلم آتیش می گرفت و می رنجید،وقتی تمام این مدت برخلاف همیشه سخت و خشک باهام حرف میزدی دلم آتیش می گرفت،حتی توو آخرین حرفامون با آخرین پیامت دلم آتیش گرفت،وقتی دیدم بهم نگفتی دوستت دارم تمام وجودم سوخت آخه تو همیشه بهم میگفتی دوستت دارم... اما من دلم رو با این جمله ات آروم کردم "مواظب خودت باش"،به خودم گفتم ببین با این جمله داره میگه دوستت داره... این مدت بار ها دلم،وجودم سوخت و سوخت...وقتی وسط حرف زدنمون بدون اینکه بگی میذاشتی و میرفتی تا روز بعد،تمام وجودم می سوخت،فکرم می گفت ببین مزاحمی!ببین دیگه دوستت نداره،ببین براش مهم نیستی،دیگه چطور بگه حوصلتو نداره؟چطور؟ اما من به فکرم می گفتم نه نه اینطور نیست...

میدونی تو تنها مردی بودی که اومد به قلب من نشست و خیلی قشنگ جا گرفت، تو برای من همون شاهزاده سوار بر اسب سفید توو رویای دخترا بودی،تو کسی بودی که بدون استثنا توو تمام لحظه لحظه های حال و آینده ام کنار خودم با افتخار تمام تصورش می کردم.تو زیباترین و بهترین داشته من بودی...

راستش تصمیم گرفتم یا تو یا هیچکس،حتی اگر تمام مو های سرم سفید بشه منتظرت می مونم،هیچکس تا ابد نمیتونه جای تو رو بگیره...

حتی اگر روزی با غیر از من ازدواج کنی فکر نکن منم میرم بعدش با کسی دیگه ازدواج می کنم،نه ترجیه میدم تا آخر عمرم با خیالت زندگی کنم تا بودن کنار کسی که دوستش ندارم،تو یه دیوونه بودی لنگه خودم ...

راستی گفتم این روزا هم هنوز برام تلخه،تلخه چون آخرین بار بهم نگفتی دوستم داری،چون بهم نگفتی هنوز هم احساسی که بهم داری مثل قبلِ،اما من با وجود همه ی این تلخی ها به بودنت راضی ام،به اینکه قبول کردی تا دو سال دیگه صبر کنیم راضی ام...

تمام نوشته های وبلاگ رو دسته بندی کردم،این وبلاگ متعلق به توعه پس هیچی رو پاک نکردم


18:27

24-10-99


[ چهارشنبه 99/10/24 ] [ 6:34 عصر ] [ جم می نویسد:) ] [ نظرات () ]
          

.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

امکانات وب


بازدید امروز: 16
بازدید دیروز: 9
کل بازدیدها: 111417