جوان ایرانی | ||
[ جمعه 99/9/28 ] [ 9:14 عصر ] [ جم می نویسد:) ]
[ نظرات () ]
[ جمعه 99/9/28 ] [ 7:0 صبح ] [ جم می نویسد:) ]
[ نظرات () ]
[ دوشنبه 99/9/24 ] [ 10:24 عصر ] [ جم می نویسد:) ]
[ نظرات () ]
به نام خدایی که بی نهایت به او مدیونم باور کردنی نیست،مگه میشه؟ خودم از این متعجبم، باهاش توو هیچ خیابونی قدم نزدم اما انگار تووی تمام کوچه خیابانو باهاش خاطره دارم! امروز توو بیمارستان وقتی توو سالن کنفرانس قدم میزدم داشتم دیوونه میشدم،انگار تمام اونجا رو باهم قدم زده بودیم،حرف زده بودیم... دیگه به این باور رسیدم میتونه یکی وجود خارجی نداشته باشه کنارت اما تمام هر روز رو کنارت بوده باشه... وقتی در اون کمد رو باز کردم انگار یه مشت خاطره از داخلش اومد بیرون،چند قدم رفتم عقب با خودم گفتم مگه میشه؟؟ انگار هر جایی که توو این چند ماه رفتم با حضورش و درکنارش بوده،انگار هر روز با من توو بیمارستان بوده! توو تک تک بخشا انگار همه جا هست... اونشب وقتی نوشتن خودنویس تموم شد، داشتم دنبال این میگشتم که آخرین خودنویس شماره اش چند بوده که بر خوردم به این خودنویس 6 (با زدن روش به اون خودنویس میرسید)، اوون دختری که اونجا داشت حرف میزد کجاست؟چی شد؟ یکی متفاوت از من امروز!دلم میخواست برگردم به حال و هواش... حس میکنم این روزا دارم جون میدم،هر روز هر لحظه... بدتر از همه اونجاست که به همه وانمود میکنم من خوبم،مثل قبلم در صورتیکه هر لحظه در درونم از هم بهم میریزم... با آدما حرف میزنم حتی میخندم اما یکهو هجوم این درد منو از پا در میاره،میرم یه گوشه خلوت سعی می کنم خودم رو جمع کنم... امروز رفتم توو بالکن بیمارستان،ماسک رو برداشتم سعی کردم نفس بکشم اما سخت بود،دلم میخواست فقط بالا بیارم،دوستام رسیدن طبق معمول اینکه چی شده؟چرا یهو میری؟ گفتم خوبم فقط یکم تهوع دارم... هر روز بدتر از دیروزم،هرچقدرم سعی میکنم قوی باشم نمیشه،یکهو با هجوم همه خاطره ها،همه رویا ها انگار میمیرم... یه آهنگ بود خیلی سال پیش سینا سرلک خونده بود،یکی از بچه ها توو خوابگاه باهاش گریه میکرد،با اینکه سالهاست نشنیدم اما همه اش یه قسمت هاییش تو ذهنم مرور میشه،خصوصا اونجاش که میگه "اگر برای ابد هوای دیدن تو نیفتد از سر من چه کنم؟" یا یجاش میگفت "باید بمیری و نگویی دلت کجاست" .... درس لعنتی اینطوری یادم نمیاد که این آهنگ تو مغزم پیچیده... چقدر هر روز بگم قوی باش؟ هر روز صبح،هرلحظه که کم میارم به خودم امید میدم اما مگه میشه! خودم خودمو دلداری میدم،میگم صبور باش،همه چیز درست میشه،خدابزرگه... یاد این شعر افتادم "شده که سنگ صبور همه باشی اما نتوانی به کسی درد دلت را گویی؟" خدا این حال و روز رو نصیب هیچ کس نکنه... خودم سوختنم رو به تماشا نشستم و هیچ کاری از دستم برنمیاد... 17:36 22-09-99 [ شنبه 99/9/22 ] [ 5:49 عصر ] [ جم می نویسد:) ]
[ نظرات () ]
به نام خدایی که بی نهایت به اومدیونم یجایی توو زندگی یهو باید دکمه استوپ(دیگه از این ایراد نگیرید فعلا حوصله ندارم) رو زد،دکمه استوپ همه چیزو... بعدش به خودت بگی بالاتر از سیاهی هم مگه رنگی هست؟ نه ولی همیشه اوضاع میتونه از اینی که هست هم بدترم باشه اینو تک تک دست نوشته هام تووی او سررسید قدیمی ثابت میکنه:))،بگذریم باید بعضی وقتا ایستاد... آره ایستادم،دارم نگاه میکنم به همه چیز،چی میخواستی؟ چی شد؟ کجایی؟ چه میکنی؟ یه لحظه تمام اتفاقای این چند سال مرور شد،روزای سختی بود تا بتونم جمعش کنم چند سال طول کشید و هر روز در تلاش برای جبران بودم،هروقت خودم رو توو آینه نگاه میکردم میگفتم نمی بخشمت،از اوج به قعر رسیده بودم،هنوزم اون روزا برام سواله،اون روزا خیلی چیزا رو ازم گرفت و من تمام این سال ها تلاش کردم از نو خودم رو بسازم،از دست رفته ها رو به دست بیارم،من برای ایستادن روزا و شبای زیادی جوون دادم،پشت خنده هام بغض بود،تووی سکوتم جنگ با خودم بود؛بلاخره یه روز بعد سال ها به خودم گفتم می بخشمت اگر تلاش کنی،اگر جبرانش کنی... این روزا از هیچی راضی نیستم،این روزا خودم نیستم،دلم اون آدم سخت و سرد رو میخواد،همون که سخت باور میکرد،سخت قبول میکرد،همونی که با تمام درداش محکم راه می رفت و با تموم ویرونی هاش با اعتماد به نفس حرف میزد،همون که انگار یه غروری توو ظاهر و رفتارش بود،همون که می شکست اما محکم تر می ایستاد... امشب به مغزم گفتم همه فکراتو بریز دور،مگه تو همونی نیستی که معتقد بود "همه ی دنیا بخواد تو بگی نه ،نخواد و تو بگی آره تمومه"؟ پس پای اعتقادت بمون وقتی خوب نگاه میکنم می بینم درسی که هنوز خوب یادنگرفتم،صبوریه!صبور بودن چیزی که سالها قبل از دستش دادم و حالا نبودش رو با هر بار نگاه کردن به زندگی میبینم!صبر صبر صبر... سکوت!انگار باید یادبگیرم تو خلوتم هم سکوت کنم!! سکوت در برابر آدم ها توو دنیای بیرون خوب بود اما سکوت توو خلوتم رو نمیدونم!اینجا خلوتم بود،تمام اون سررسیدا و دفترا خلوتم بود... توو کل زندگیم باید بازبینی کنم،با چیزی که میخواستم فاصله دارم اما خب بلاخره ان شاالله به همشون میرسم... حس میکنم خسته تر از قبلم،تنهاترم و کمی ضعیف! شاید به قول آقای دکتر دارم پیر میشم :))) زندگی بالا داره،پایین داره،باید قوی بود و صبور؛نباید خودمون و هدفامون رو توو شلوغی های زندگی گم کنیم... زندگی ادامه داره و من قوی تر از همیشه می ایستم... سال هاست که دارم با این چرخه معیوب می جنگم تا خودم رو نجات بدم،توو این جنگ خیلی زخم برداشتم امیدوارم یه روز با تمام این فشارها و درد ها پیروز بشم،لبخند بزنم به تمام این روز ها... این چرخه لعنتی خیلیا رو بی گناه نابود کرد،نمیخوام منم نابود بشم... 03:01 21-09-99
[ جمعه 99/9/21 ] [ 3:12 صبح ] [ جم می نویسد:) ]
[ نظرات () ]
|
||
[ |