سفارش تبلیغ
صبا ویژن

جوان ایرانی
 
قالب وبلاگ

به نام خدایی که بی نهایت به او مدیونم


همه چیز بهم ریخته است،حس میکنم این بار من کمتر مقصرم... از صبح وروجک میاد اینجا و خب یکی باید حواسش به اون باشه یکی هم به کار خونه برسه! نمیدونم بقیه چطور بچه بزرگ کردن،اصلا پدر مادر خودم چطور بدون کمک کسی هم به کار خودشون می رسیدن هم به ما ! ولی این وروجک یک لحظه آروم نمیگیره:// کافیه یک لحظه حواست بهش نباشه باید بگردی پیداش کنی:// ظهر میره بعد از ظهر دوباره میاد ،غروب میره شب میاد... این رفت و آمداش معمولا خانوادگیه :))) میاد پشت در اتاق میشینه درمیزنه که بیاد داخل:/ 


بیمارستان هم اوضاع داغونه، استاد میگه من هیچ کاری نه به شما دارم نه به اینترن ها... میگه نمیتونم وقتی مبتلا به کرونا شدید جوابگو باشم... همین طوری به ما آموزش درست و درمون نمیدادن ،حالا هم که دیگه هیچ... افسوس از این عمر که پوچ میگذره...


نمیتونم تعادل برقرار کنم... برنامه میریزم اما یهو تلفن زنگ میخوره میشه بیای کمک میخواد بچه رو حموم کنه... میشه بیای پایین بچه رو نگهداری خونه رو جابه جا کنه و غذا بپزه... میشه بیای بچه رو نگهداری میریم جایی کار داریم میایم... ؛ میخوان برم دکتر یا جایی خرید ترجیح میدم خودم ببرم و بیارمشون و فقط اون روزایی که 4 ساعت تو ماشین منتظرم تا از مطب دکتر بیان:) حتی صبح هایی که باید وروجک و مادرشو  ببرم خونه بابابزرگش، یا اونو ببرم دانشگاه... هیچ منتی برای هیچ کدوم از این کارا نیست همه رو با علاقه انجام میدم  اما من موندم و یه زندگی بهم ریخته... زمان هایی که انرژی درس خوندن رو دارم مشغول کار دیگه ای هستم... قبلا هرچی که بود خودم بودم و شیطنتام،با خودم طرف بودم اما حالا!! و مقصر بیشتر این ها کروناست...


شاید من دارم اشتباه میکنم... شاید مقصر اصلی و حتی تنها مقصر نرسیدن به کارام خودمم... بلاخره درستش میکنم،نشد نداره...


کار مون تو این بیمارستان تموم شد و حالا از هفته بعد باید بریم اون یکی بیمارستان برای ادامه جراحی... هر وقت رفتم اتاق عمل به این نتیجه رسیدم خیلی پوچیم نمیدونم ما آدما دقیقا به چی اینقدر مغرور میشیم؟ روی تخت خوابیدن بدون هیچ اراده ای... یکی کبدش تومورال شده باید هپاتکتومی بشه... یکی هرنی داره... و چقدر زخم پای دیابتی که میاد تا آمپوته بشه... و چقدر فیستول گذاری برای دیالیز... و...


از وقتی کرونا اومده پیوند عضو دچار مشکل شده؛بیمارای دیگه هم از ترس نمیان بیمارستان و وقتی میان که اوضاع بحرانیه... تعداد عمل ها کم شده و تعداد بیمارای بستری کم...؛ افسوس اساتید وقتی یکی از بهترین جراح های کلیه بر اثر کرونا فوت شد، رو به ما گفتن شما و مردم نمیدونید داریم چه اساتیدی رو از دست میدیم...


رزیدنت های جراحی این بیمارستان خوب بودن، اون از نصیحت رزیدنت  که میگفت به این رشته علاقه ندارید هرچه زودتر برید به نفعتونه:) اون از تذکرش که هرکی از در سالن مورنینگ میاد تو باید بلند بشید :) اونم از شوخی کردنش با پسرا سر راند و تذکر به دخترا که شما اینور نمونید دیگه:) اونم از اتاق عمل که میخواست منو و دوستم رو به طور غافلگیرانه ای بزنه :/ که جا خالی دادیم اما متذکر شد دفعه بد میمونید تا بزنم :)) روز آخر هم راند بود داشتیم از اتاق بیمار خارج میشدیم بریم اتاق بعدی یهو متوجه شدم داره میگه این بیچاره که لاغره گناه داره،منم حواسم نبود به دوستم گفتم درباره کی حرف میزنه؟ دوستم گفت تو دیگه:/// خیلی دلم میخواست برم یه چیزی بهش بگم اما خب اون رزیدنته و نمره من دستشه! اصلا به اون چه ؟ مگه من باهاش شوخی دارم:/// واقعا نفهمیدم چرا همچین حرفی زد:/  آخه سر راند فقط پسرا رو میزد:// خب شد تموم شد تازه داشت شوخی با ما رو شروع میکرد:/ و من و دوستم بی اعصاب :))


هر طور که بود جراحی توراکس و عروق تموم شد و تنها دو بار شرح حال بیمار از ما استیجرا خواستن که آخریش در آخرین روز اونم سر آخرین تخت من بودم:// منم به بهترین شکل شرح حال رو گفتم و دهنشون رو دوختم :)) ولی وقتی گفت استیجر این بیمار بیاد سکته ناقص رو زدم:))


این بخش زنان هنوز ول کن نیست:// تا دیروز میگفتن لوگ بوک نمیخواد بعد پیغام دادن بیارید یه ماه قبل کرونا که بودید://


این بیمارستان سردخونه اش وسط محوطه بیمارستانه و تقریبا هر روز صبح زود میتونستی بفهمی دیشب چند نفر از دنیا رفتن... چنتا برانکارد خالی پشت در سرد خونه...


پیرمرد تاسیساتی که تازه پسر جوونش رو از دست داده و با قامت تقریبا خمیده برامون قفل کمد ها رو عوض میکرد و از شروع کارش تو تاسیسات بیمارستان 25 شهریور قبل انقلاب میگفتکه حالا شده 17 شهریور و حالا که بعد بازنشستگی ازش خواستن بیاد این بیمارستان بمونه... یه سمعک خوشگل پشت گوشش و یه دل مهربون داشت...جلوی در تاسیسات پیام های تسلیت و عکس پسرش به چشم میخورد...


اوه از لباس های مهمان تو اتاق عمل نگفتم، یه چند دست لباس هست برای اینترن یا استیجر که بپوشن بیان داخل، به ما گفتن بعد هربار استفاده شسته میشه ولی روز آخر فهمیدیم دروغ بوده که کار از کار گذشته بود... فقط باید یه کلمه بهشون گفت....


همینا کافیه حوصله نوشتم جزییات بیشتر و اتفاقات دیگه رو ندارم،باید اینا رو سروقتش بنویسم که نمی نویسم:/


ارادتمند شما و خودم و خدام

00:58

25-04-99


[ چهارشنبه 99/4/25 ] [ 1:8 صبح ] [ جم می نویسد:) ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

امکانات وب


بازدید امروز: 39
بازدید دیروز: 12
کل بازدیدها: 115091