جوان ایرانی | ||
به نام خدایی که بی نهایت به او مدیونم روز نوشتا دیگه روز نوشت نیست تقریبا تعریف خاطره است:)) کلی روز نوشت جا افتاده هست اما خب هر رزو که میخواستم بنویسم اونقدر کار پیش می اومد تا آخرش خسته میشدم و خواب رو به نوشتن ترجیه (یا ترجیح :///// ) می دادم! بلاخره کم کم جا افتاده ها رو سعی می کنم به یاد بیارم بنویسم :) حیفه این آخرین خاطرات بخش زنان رو ننویسم اما حیف اصلی اون خاطرات داخلیه، اون سه ماهِ پر از فراز و نشیب و اتفاق با بهترین رزیدنتا:) ما دیگه تو بخش زنان فهمیده بودیم برای یادگرفتن چیزی باید دنبال کدوم استاد بریم،استاد یه فرشته بود .خودش از ما مشتاق تر بود و سعی میکرد تا جایی که میتونه چیزی بهمون یاد بده، اونجایی بیشتر برام جذاب شد که فهمیدم عه دکتر فلانی، همون استاد فوق العاده ای که منو عاشق پزشک قانونی کرد و باعث شد به عنوان یه گزینه برای تخصص بهش فکر کنم ،شوهر این خانم دکتره:)) وااای که چقدر هر دو فوق العادن و دوست داشتنی ، انگار واقعا خدا اینا رو از اول برای هم خلق کرده، هردو با اخلاق و وظیفه شناس و با مسئولیت... خب بهتره از حاشیه برگردم به اصل مطلب :)))) کار من و دوستم شده بود هر روز صبح بعد مورنینگ بریم دنبالش و بپرسیم کدوم بخشه و بعدش به بچه ها بسپاریم اگر کلاس تشکیل شد خبرمون کنن. یه روز که باهاش تو بخش خانما رو ویزیت می کردیم رسیدیم به یه خانم جوونی که خیلی وقت بود سزارین کرده بود اما بخیه اش جوش نخورده بود و باز شده بود وقتی با چشمام محل زخم رو دیدم یه حس بدی بهم دست دادم؛ استاد بهش گفت اگر خودت بخوای داخل همین اتاق برات بخیه می کنم ولی اینجا خطر آلودگی هست و اینکه بخوای بری اتاق عمل باید مجدد شوهرت بیاد و فرم رضایت رو پر کنه و اونم فردا باید بری اتاق عمل ؛ یهو دختره زد زیر گریه که نههه من میخوام برم خونه تو رو خدا امروز دوباره بخیه کنید. استاد می گفت نمیشه تو ناشتا نیستی و اون گریه میکرد که باید بهم می گفتید چیزی نخور استاد می گفته خب اجازه بده همینجا بخیه کنم دختره می گفت مگه نگفتید خطر آلودگی هست استاد می گفت هست ولی ما از همه چیز استریل استفاده می کنید احتمالش کمه؛ استاد به همراهش گفت زنگ بزن به شوهرش، همونجا با شوهرش حرف زد و بهش گفت همسرت یه بار دارو بیهوشی برای سزارین دریافت کرده بهتره مجدد بیهوش نشه، راضیش کن همینجا بخیه اش کنم؛ شوهرش موفق شد:))) بقول استاد چه مردیی :)))))) واااای عجیب هیجان انگیز بود بخیه کردن ،تمام مدت به دختره امید میدادیم الان تموم میشه :))) الان اینو میخونید نگید چطور بخیه جوش نخورده ؟ چطور وسط اتاق بخیه کردن؟ اولا دلایل زیادی برای جوش نخوردن بخیه هست ثانیا فاسیا زر پوست ترمیم شده بود و لایه سطی پوست جوش نخورده بود و اونقدر چیز پیچیده ای نبود که یهبار دیگه بیهوش بشه و بره اتاق عمل و توضیحات دیگه که لازم نیست بدونید :) این استاد واقعا برای بیمارا وقت میذاشت باهاشون حرف میزد و به حرفاشون گوش میداد و با حوصله به حرفاشون گوش میداد و به سوالاشون جواب میداد اما برعکی این استاد،یه استاد بی پدر و مادر داشتیم که بویی از انسانیت نبرده بود مثل وحشیا به مریض می پرید، عوضی بی شرف به این بیچاره ها وقتی از اتاق میومد بیرون و ویزیت رو تموم میکرد موقع رفتن میگفت جنده!!!! دلم میخواست یه بار تو چشماش نگاه کنم و بگم جنده اون مادرته که نمک به حرومی مثل تو رو به دنیا آورده، عوضی وظیفته برای تک تک این بیمارا وقت بذاری و به سوالاشون جواب بدی ، دکتر نشدی که بهت بگن دکتررر دکترررر ، دکتر شدی تا به درد این بنده خداها برسی؛عوضی دخترش داره روان پزشک میشه باید اول از همه مادرشو درمان کنه، من نمیدونم اون شوهرش دیگه چی هست که تو همه چیز طرف همین نکبت رو میگیره بعدم میگه تو این همه برای این مریضا زحمت می کشی بعد اینطوری جوابتو میدن( منظورش شکایت و دعواست)،اتفاقا بیمارا خیلی رئوفانه باهاش برخورد می کنن وگرنه باید از روش رد شد بشه رب گوجه زنه ی آشغال:/// اون اوایل که اومده بودیم زنان کرونا نبود و باید می رفتیم بخش، تختا رو تقسیم کردیم، داشتم پرونده مریض رو میخوندم که دوستم اومد و گفت: این مریضم که تو اتاق ایزوله است معتاده،تو چهره ی دوستم یه تعجب خاصی بود گفتم مگه چیه گفت: آخه بچه دومشه گفتم خبببب؟؟؟؟؟ گفت: این مجردهههه !!!!!!! من :/ هنوزم هربار یادش میوفتم به جامعه فکر میکنم، به اینکه ما ها چقدر تو این مشکلات و بیچارگی اینطور آدما تقصیر داریم؟ ما آدما در واقعیت هر چقدر هم غریبه باشیم باهم باز هم به هم مربوطیم ، رفتار ها و نوع زندگیمون در جامعه به طور غیر مستقیم و بدون اینکه متوجه بشیم روی زندگی هم تاثیر میذاره! ابتذال امروز جامعه ناشی از خودخواهی و رفتار نامناسب تک تک ما آدم هاست وگرنه با یه بد که جامعه بد نمیشه :) یه روز با همون استاد نازنین ،اورژانس نشسته بودیم یه بیمار خیلی چاق اومده بود ،هیسترکتومی شده بود و بعد عمل بخاطر چاقی زیاد محل بخیه دچار عفونت شده بود و یه دوره آنتی بیوتیک درمانی داشت و برگشته بود برای معاینه مجدد که اگر خوب شده بخیه اش کشیده بشه،استاد وقتی بخیه اش رو کشید گفت شکمش رو نگاه کن،ناف نداره، من بعد دیدن اون شکم پوکر فیس شم :)) تو عمرم شکم بدون ناف ندیده بودم که از هنرنمایی جراح عزیز دیدم :)) استاد گفت فتق نافی داشت جراحی شده دیگه جراح برای زیبایی براش ناف نذاشت و همین طوری تموم کرده :)) لعنتی خوب یه ناف برای زیبایی میذاشتییییی :)))) زنان هم تموم شد با او امتحان عجیب 100 سواله و اون آسکی سخت که دیگه استاد اومده بود راهنمایی میکرد :)) واااای اون دوتا پسرا چنان ضایعه داشتن تقلب میکردن که نتونستم اونطور ضایع نخندم ،مسئول آموزش هم فهمیده بود با من میخندید :)) ماسک رو کشیدم بالا وگرنه کل امتحان و اون دو نفر رو به فنا میدادم :)))) خانومه هم گیر داده بود به من برای عکس :// میگفت نخند وژست امتحان بگیر:))) از چپ و راست عکس میگرفت :/// آخییه یاد اون زایمان طبیعی بخیر که خانمه دست منو محکم تو دستاش گرفته بود تا آروم بشه،اگرخارج بود باید جای من شوهرش میبود :)))) ولی خب اینجا خارژ:) نیست!!! یهو رزیدنت بهش گفت ول کن دست اینوووو :))) ؛ یادش بخیر یه روز صبح زود اومدم بیمارستان همین که چرخیدم سمت در ورودی یه سگ بزرگ جلوم ظاهر شد:/ یهو سگه شروع کرد به دوییدن :) چهارتا پا داشت چهارتا دیگه هم انگار قرض گرفته بود و مثل چی تند میدویید بعد این نگهبان بیمارستان که این صحنه رو دیده بود چنان بلند بلند میخندید:// به قول یه بزرگواری ببین دیگه چی هستی اون سگ اونطوری فرار کرد :/ :))))))) ولی انصافا شانس آوردم چون اگر به جای فرار به من حمله میکرد من هیچ راه فراری نداشتم:/ بیمارستان نیست که،سگ ،گربه ،سوسک پیدامیشه :/ خب بقیه روز نوشت که شده خاطره نوشت بمونه بعد،خسته شدم :)) باید سعی کنم عقب افتاده ها رو بنویسم و جدیدا رو هم سر موقع بنویسم، باید مثل قبل روزنوشت بشه :) ارادتمند شما و خودم و خدام 02:56 06/04/99 [ جمعه 99/4/6 ] [ 3:8 صبح ] [ جم می نویسد:) ]
[ نظرات () ]
|
||
[ |