سفارش تبلیغ
صبا ویژن

جوان ایرانی
 
قالب وبلاگ

 به نام خدایی که بی نهایت به او مدیونم

این روز نوشت باید نزدیک به چهار هفته پیش نوشته میشد.

در این مدت بتن ریزی سقف ها و ستون های خونه تموم شد و حالا قراره چیدن آجر ها شروع بشه،بگم که همسایه ای شکایت کرد اونم چه شکایتی !! رفته به شهرداری گفته خلاف کردن و بعد پیگیری شهرداری و دلخوری ما و بقیه همسایه ها از همسایه حسودمون حالا میگی چرا حسود ای بابا حاشیه هایاین همسایه زیاده اینجا جا نیست.. خلاصه کنم که رضایت داد ولی تقریبا بعد مرگ سهراب!مدرسه پشت خونه هم شکایت کرده ولی مدیر گفته کار اولیاست!!!

خبر بعدی اینه که همین پنج شنبه مورخ 12-02-98 وقتی ظهر از بیمارستان اومدم باخبر شدم بچه دختره:)))) خب ان شاالله به سلامت به دنیا بیاد،البته بگم پدر بچه دختر دوست داشت ولی مادرش رو نمیدونم بازم میگم مهم سلامته

خب خب دیگه بریم سر اصل مطلب چیزی که میخوام بگم

پنج شنبه 22.01.98 برای اوین بار وارد بیمارستان شدم، صبح باید ساعت 9 اونجا می بودیم ولی چون من شب رو در ساختمان سخاوت بودم به همراه اخوی رفتم و ساعت 8:30 اونجا رسیدم

روی یکی از نیمکت های محوطه نشستم تا بقیه دوستان برسن،رفتیم آمفی تئاتر بیمارستان و یکی از اساتید سمیو برامون توضیحی از شیوه شرحال گرفتن داد و بعد گفت برید بخش ها تمرین کنید:)) ما هم مثل گیج ها رفتیم

اولش رفتیم بخش کلیه سراغ یه خانم پیر و بدحال( من اولش هم به دوستم گفتم سراغ این نریم) خلاصه بیچاره به زور حرف میزد و جواب ما رو میداد ( مگفت مشکل کمر دارم عمل کردم :/ ولی بخش کلیه بود میگم که حالش خوب نبود) رفتیم اتاق کناری دوستان دیگه اونجا مشغول شرح حال گرفتن بودن ما هم یه مریض دیگه انتخاب کردیم و بسم الله گفتیم

پیرمرد سرهنگ بازنشته بود و کلکسیونی از بیماری ها رو داشت و با روحیه عالی جواب سوال ها رو میداد گاهی به شوخی میگفت به اندازه کافی درد و مرض دارم دیگه درد مرض جدید بهم اضافه نکنید:)) یه جا هم گفت آخرش شما ما رو میفرستید قبرستون:))) بهم گفت اسمش رو بنویسم سرهنگ با دو شاخ:))) اسم پدرش بابا بود و من اولش فکر کردم میخواد منو سرکار بذاره ولی بعد که به پرونده اش نگاه کردم دبدم بنده خدا راست میگه:) سر آخر هم ازش تشکر کردیم و به ما گفت در نهایت شما پزشک های آینده هستید دیگه...

از بخش کلیه خارج شدیم و رفتیم به بخش گوارش

یه بیمار جوون رو انتخاب کردیم و رفتیم سراغش؛ بیمار صادقی بود...

38 ساله با شغل آزاد(شما بخونید بیکار)،وقتی رفتیم سراغش داشت موز با رانی میخورد...

به ما گفت قبلا که اونجا بودم(نمیدونیم کجا ولی من حدس میزنم منظورش کمپ بوده) متادون مصرف میکردم ولی قبل عید کذاشتم کنار اینطوری شدم،خواهرم میگه بخاطر کم کاری تیروئیدت اینطوری شدی...

دارو هاش رو که داد گفت این پادزهره ( رو ی قوطی هم نوشته بود پادزهر) دکتر بهم داده الان حالم خیلی خوبه...

از این بیمار هم تشکر کردیم و بعد از بخش گوارش خارج شدیم ودوباره رفتیم بخش کلیه، این بار رفتیم سراغ جوونی که کنار سرهنگ بستری بود

24 ساله و حسابدار بود وقتی ازش سوال می پرسیدیم مادرش با یک نگرانی خاصی سعی میکرد مشکلات پسرش رو بگه...

واقعا از حس اون مادر ناراحت شدم و در نهایت از این پسر هم تشکر کردیم و رفتیم که بریم خونه:))

راستی بگم که به تمام بخش ها سرک کشیدیم فقط جرئت نکردیم وارد بخش TB بشیم:)

بگم صبح که زود رسیده بودم یه پیر زنی اومد سمتمو گفت زنگ بزن به مسعود( دقیقا اسم یکی از اعضای خانواده) مات و مبهوت گفتم چی؟ گوشیش رو گرفت سمت ام و گفت شماره مسعود رو پیدا کن و زنگ بزن:)) مشکلش رو رفع کردم:)

این ماجرا های هفته اول بود؛تا اینجا فعلا کافیه:/ ولی کلی حرف مونده :هفته دوم و سوم

امروز روز اول ماه رمضونه:)

ارادتمند شما و خودم و خدام

18:45

17-02-98


[ سه شنبه 98/2/17 ] [ 6:51 عصر ] [ جم می نویسد:) ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

امکانات وب


بازدید امروز: 9
بازدید دیروز: 8
کل بازدیدها: 115174