جوان ایرانی | ||
به نام خدایی که بی نهایت به او مدیونم با خودم گفتم شاید این آخرین باریه که می تونم برای تو بنویسم،پس این بی خوابی رو غنیمت دونستم و ترجیح دادم آخرین نوشته وبلاگم به یاد تو باشه... اگر همین شرایط تا صبح ادامه پیدا کنه ،میرم بیمارستان تا بستری بشم،تب قطع نمیشه،لرز دارم و..... از اینکه از غم بنویسم و ناله کنم بیزارم اما برخلاف میلم چندین ماه اینطوری بودم و این طور نوشتم.... عشق تو رسوام کرد.... اما بعد از این اگر عمری باقی موند دوباره غم ها رو میذارم گوشه ذهنم تا خاک بخورن و از خوبی ها و خوشی های زندگی می نویسم این مدت گوارش،غدد،ریه و تا یه جاهایی قلب رو خوندم اما خب کرونا زمین گیرم کرد و نشد ادامه بدم.... مرگ خاله ام بدترین اتفاق ممکن بود،خیلی تلخ از دستش دادم... دلم براش خیلی تنگ شده..... توو نوشته آخرم از پسرای همگروهی گفتم،این پسرا مثل اون دسته از دوستات اهل نوشیدنی های خاص هستن:) حتی خودشون درست می کنن:/ توو این مدتی که باهاشون در ارتباط بودم فهمیدم شاید به بعضی چیزایی که ما معتقدیم اعتقادی ندارن اما مردونگی دارن،فهمیدم عیب اونا خوردن اون چیزاست و عیب ما چیزای دیگه،واقعیتش به حرف تو رسیدم... خیلی وقت بود میخواستم راجبشون بگم اما خب بلاخره کرونا فرصتی شد برای گفتن... البته اگر بخوام درباره اش صحبت کنم کلی حرف هست ... میدونی هر چند وقت یکبار که میام وبلاگ قبل باز شدن صفحه ام چی آرزو می کنم؟ آرزو می کنم کاش هنوز هم بیای اینجا و یه نشونی برام گذاشته باشی که هستم... خیلی مواظب خودت باش،این کرونای لعنتی نفس آدمو میبره،به جایی میرسونه که به مرگ راضی باشی... برام دعا کن،برای سلامتی خانوادم... نمیدونی بویایی و چشایی نداشتن چه تجربه عجیبیه! همه غذا ها مثل هم هستن :) راستی اگر به غذایی خیلی نمک بزنم یکمی مزه نمک رو حس می کنم :) دیگه نمیتونم به نوشتن ادامه بدم دلتنگتم مهربونم،مواظب خودت باش،دوستت دارم.... 01:25 21-05-1400
[ پنج شنبه 100/5/21 ] [ 1:16 صبح ] [ جم می نویسد:) ]
[ نظرات () ]
|
||
[ |