سفارش تبلیغ
صبا ویژن

جوان ایرانی
 
قالب وبلاگ
[ پنج شنبه 99/6/13 ] [ 1:8 صبح ] [ جم می نویسد:) ] [ نظرات () ]

 به نام خدایی که بی نهایت به او مدیونم


تازه متوجه شدم موقع ادیت قالب وبلاگ زدم آهنگ وبلاگ رو حذف کردم :// باید درستش کنم....

این روزا اینقدر بی معنی و پوچه که چیزی برای روز نوشت شدن نداره،حس میکنم چیز با ارزشی وجود نداره که بخوام ثبتش کنم...

رفتم رفرنس های اصلی داخلی رو خریدم تا مثلا جمعشون کنم و خیالت از بابتش راحت بشه اما هنوز یک ورق هم از این شش جلد نخوندم...

دلم سفر میخواد،دلم روز های عادی میخواد،دلم آسمون میخواد آسموون... دلم میخواد یه روز صبح که بیدار میشم به خودم نگم لعنتی برای چی بیدار شدی بخواب بخواب... دلم نمیخواد وقتی بیدار میشم اونقدر غلت بزنم تا دوباره خوابم ببره اما اما اما اما اما... خواب؟ من میخوابم تا فرار کنم... و چقدر حالم از خواب بهم میخوره...

بعد از بخش اعصاب روان،خیلی بهش به عنوان یه گزینه برای تخصص فکر میکنم،دنیای جالبی داره... اونجا به چیزی اهمیت میدن که تو هیچ جا اهمیت نمیدن! روح وروان انسان...

امروز برای چندمین بار بهم گفت چرا از خیلیا فاصله گرفته... واقعا افسرده شده... اگر افسرده نمیشد عجیب بود... هیچ کاری تقریبا از دستم بر نمیاد... با حرفای نا امید کننده اش گاها اعصاب منو بهم میریزه ... تا چند سال قبل به رابطمون افتخار میکرد به این حجم از خوب بودن باهم اما چند سال اخیر از منم شاکیه:) بهش حق میدم راست میگه، از وقتی تو بدبختی خودم غرق شدم دیگه نتونستم مثل قبل صبور باشم،مثل قبل بخندم و بخندونم، دیگه نتونستم از اون چیزی که میگه بگذرم و جواب ندم،دیگه نتونستم بخاطرش کوتاه بیام... شرمندشم و برای خیلی چیزا مدیونشم... شاید از نظر اون همه چیز بین ماخوب بود اما همه چیز خوب بود تا وقتی که من کوتاه میومدم... اگر بین ما همه چیز خوب بود چرا من تو بدترین روزای زندگیم هیچی بهش نگفتم تا خودش فهمید؟ اگر همه چیز خوب بود چرا من هیچ وقت باهاش احساس راحتی نکردم... من سعی کردم براش خوب باشم،براش اونی باشم که میخواد، هنوز هم تاجایی که بتونم سعی میکنم اونی باشم که اون فکر میکنه، هرچند چند سال اخیر سعی کردم بهش بفهمونم من با خودش فرق دارم و مثل اون درباره خیلی چیزا فکر نمی کنم... بی نهایت دوستش دارم...

جزوه های عفونی رو چیدم روی هم و گذاشتم وسط اتاق، گاهی یکم ترتیبشون رو بهم میزنم، یکم با کتاب مقایسشون میکنم ولی هنوز تمایلی به خوندنشون پیدا نکردم :)) 

ماجرا های من و زبان از کلاس حضوری به کلاس مجازی رسید که اونم بیخیال شدم :)) ولی خب خودم شروع کردم :) برای کلاس حضوری دوره های ترمیک اصلا خوب نبود چون طولانی تر از اون چیزی میشد که من میخواستم،دوره های فشرده عالی بود که روزای جمعه و پنج شنبه اش برای من خوب بود ولی بعضی پنج شنبه ها بخش میرم و نمیشه :))) تنها راه حل همون خوندن خودمه:))))

این رو هم درباره کشورم بگم و تموم کنم:) این روزا حال خیلی از مردم سرزمینم خوب نیست،این روزا زندگی کردن برای مردم سخت تر از قبل شده... این روزا بیشتر از قبل درآمد مردم برای زندگیشون کفایت نمیکنه...

ارادتمند شما و خودم و خدام


21:05

11-06-99


[ سه شنبه 99/6/11 ] [ 9:11 عصر ] [ جم می نویسد:) ] [ نظرات () ]
[ دوشنبه 99/6/10 ] [ 6:1 عصر ] [ جم می نویسد:) ] [ نظرات () ]
[ چهارشنبه 99/6/5 ] [ 12:42 صبح ] [ جم می نویسد:) ] [ نظرات () ]
[ سه شنبه 99/6/4 ] [ 12:28 صبح ] [ جم می نویسد:) ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

امکانات وب


بازدید امروز: 12
بازدید دیروز: 53
کل بازدیدها: 111688