سفارش تبلیغ
صبا ویژن

جوان ایرانی
 
قالب وبلاگ
[ یکشنبه 99/4/15 ] [ 1:51 صبح ] [ جم می نویسد:) ] [ نظرات () ]
[ جمعه 99/4/13 ] [ 1:18 عصر ] [ جم می نویسد:) ] [ نظرات () ]
[ پنج شنبه 99/4/12 ] [ 12:34 صبح ] [ جم می نویسد:) ] [ نظرات () ]
[ یکشنبه 99/4/8 ] [ 10:55 عصر ] [ جم می نویسد:) ] [ نظرات () ]

به نام خدایی که بی نهایت به او مدیونم


خاطره بازی امروز غروب عالی بود،رفتن به محله قدیمی :) اون کوچه بن بست با اون آدماش...


توی اون کوچه دیگه خبری از اون خونه های قدیمی نبود،ساختمونا چند طبقه قد علم کرده بودن... خبری از آدمای قدیمیش نبود جز چندتا که خونه هاشونم همون خونه بود...


اون کوچه رو دوست دارم،وقتی به اون کوچه میرسم بچگی های خودم رو می بینم... انگار هنوز یه دختر بچه اونجا هست که هر بار میرم اونجا بهم لبخند میزنه و دستم رو تو دستاش میگیره و میبره جلوی در تک تک همسایه ها و از گذشته حرف میزنه...


توی اون کوچه یه پیرزن و پیرمرد عجیب زندگی میکردن،از نظر من عجیب بودن... خونشون خیلی شیک و بزرگ بود،هربار که در خونشون باز میشد سعی میکردم سرک بشم و داخلش رو ببینم،بارها وقتی رفته بودم روی پشت بوم انباریمون سعی کرده بودم داخل خونشون رو ببینم اما نمیشد:/ هم اون پیرزن فوت شد هم اون پیرمرد... امروز دیدم خونه مورد علاقه ی بچگیم رو از بیخ و بن تخریب کردن و به جاش دارن یه ساختمون میسازن... این پیرزن از وقتی خدمتکارش بعد رفتن از خونه اینا خودکشی کرد با تمام دنیا تقریبا رابطه اش رو کمرنگ میکنه...


امروز وقتی اون دیوار های طرح شیشه رو دیدم یادم اومد چقدر این شیشه های رنگی کندش لذت بخش بود... اون پنجره ی خونه پیرزن بداخلاقه:) که مادر شهیدهم بود جایی بود که فاطمه و حسین نوه هاش می نشستن و اسم منو صدا میزدن تا برم کوچه و باهاشون از همونجا حرف بزنم و چقدر از این کار لذت نمی بردم :) اگر مشغول بازی هم بودم باید میرفتم پای اون پنجره و با اون دوتا بچه حرف میزدم:/


اون پله های جلوی در خونه همسایه... منو مهسا اونجا می نشستیم و کلی حرف می زدیم،گاهی داداش مهسا هم میومد بعد امید و مرتضی رو هم خبر می کردیم،داداش مهسا،علیرضا می نشست وسط و ما دورش ،برامون جوک تعریف میکرد و ماها از خنده ریسه می رفتیم :)) چه روزایی که می گفتیم بیا و نمیومد،مثلا فک میکرد بزرگ شده:)) عاشق هنر بود اما مادرش فرستادش ریاضی آخرشم از انسانی سردرآورد:) امسال بخش هماتو بودم و مشغول خوندن پرونده که یکی  چشمامو گرفت و گفت: اینجا چیکار میکنی؟؟؟ مهسا بود :) پرستار شده...


خونه پدر بزرگ امید هنوز همونطوری مونده بود؛امید و آرمان و هستی همیشه اونجا بودن... پدربزرگش سالها پیش فوت کرد...


اون پیرزن پیرمرد بی حوصله و بداخلاق هم هنوز خونشون همونطوری بود،خداروشکر هنوز زنده هستن؛هروقت فصل انجیر میشد براشون انجیر میبردم و اونا عادتشون بود ظرفمون رو پر از شکلات میکردن و بهم میدادن،ولی با این وجود بداخلاق بودن :) دعوامون میکردن تو کوچه سر و صدا می کنید... چقدر از اون نوه پر افاده لنگ درازشون بدم میومد :)))


یادش بخیر شقایق،عسل،سپیده،شاهین،آرین... یادش بخیر اون آقا قد کوتاهه که به زور سوار موتورش میشد و ما بهش می خندیدیم... یادش بخیر اون خانم معلمه با اون دختر قدبلندش که سوژه ما سه تا بود:)))  


امروز دیدم جای خونه اون پیرزن ناشنواعه که تو حیاط خونه اش یه درخت خرمالو بزرگ بود یه ساختمون قد کشیده... چقدر ما اذیتش کردیم:/ به پوریا، نوه همسایه که معلولیت ذهنی داشت یاد میدادیم برای این پیرزنه شکلکای زشت دربیاره و ما میخندیدیم،البته ما ادای بچه خوب رو در میاوردیم و با احترام سلام می کردیم البته با اشاره :)))


چقدر پوریا رو اذیت می کردیم:/// چرا واقعا؟ چطور دلمون میومد؟؟؟ چرا اینقدر بی رحم!


یادش بخیر یه روز با دوچرخه رفتیم هرچی شونه تخم مرغ سرکوچه بود رو له کردیم و سر کوچه رو به گند کشیدیم :))) فردای اون روز یکی از پیرزنای کوچه اومد سراغم و گفت دیروز یه دختر با موهایبلند طلایی ندیدی که سوار دوچرخه باشه ؟ یه پسره هم همراهش بود،نمیشناسیشون؟ گفتم نه ندیدم،تا به حال ندیدمشون :))))) از اون موقع هنوز موندم اون چطور موها رو طلایی دیده :))) کور رنگی داشته بیچاره :))) فقط چطو نفهمیده بود اون دوتا ما بودیم :// جدا از کور رنگی فکر کنم حافظه اش مشکل داشت :)))


بهار و تابستون که میشد کوچه رو به گند می کشیدیم و چقدر عالی و لذت بخش بود :))) وااای اون خانم همسایه که ما رو با اون پسرش کشت:/ هعععی میگفت سرو صدا نکنید این درس داره :///


از همه ی اون روزا 14 سال میگذره... چه زود گذشت!


قبل از رفتن به اون کوچه از کنار مدرسه دوره ابتدایی رد شدم بیچاره وسط ساختمونای چندین طبقه از اون شکوه و هیبت افتاده بود،از مغازه حسن آقا خبری نبود به جاش یه ساختمون ساخته بودن...


چه خوبه خاطره ها تو مغزمون ثبت میشن...


چه خوبه که میشه رفت به گذشته ها...


امروز ظاهرا هیچی شبیه 14 سال قبل نبود اما برای من فرقی نداشت،همین که گذشته ها زنده میشد یه دنیا بود...


امروز با یاد آوردن اون روزا خندیدم و بعضی لحظه ها بغض کردم...


یه روز باید برم تا خونه مادربزرگ...


این چند روز که سخت دلتنگم و هرچیزی راحت اشکم رو درمیاره بهترین فرصته برای مرور خاطرات ،برای بهتر شدن...


ارادتمندشما و خودم و خدام


23:47

06-04-99


[ شنبه 99/4/7 ] [ 12:17 صبح ] [ جم می نویسد:) ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

امکانات وب


بازدید امروز: 17
بازدید دیروز: 17
کل بازدیدها: 111640