جوان ایرانی | ||
به نام خدایی که بی نهایت به او مدیونم
راستش هم درسا چند روز نداشت روز نوشت بنویسم هم بعد امتحان حس کردم اصلا حال روز نوشت نیست عاقا عاقا بگم که بعد سال ها دانشجویی امروز که روز دانشجو بود لوح تقدیر گرفتم:)))) معلومه خوشحالم نه؟!! :))) نمره امتحان قبلی رو دیروز اعلام کردن و من از شدت تعجب شاخ در آوردم ،حالا چرا؟ چون اصلا فکر نمیکردم اینقدر نمره ام خوب بشه ( آخه اینجانب بعد همون امتحان از شدت ناراحتی مثل مجنون ها شده بودم) حالا ببینید امروز چی شد! نماینده تو کانال وویس فرستاد که عاقا عاقا نمره ها اشتباه شده و هر تست رو اشتباها 0.4 حساب کردن و نمره های جدید یک شنبه میاد؛حالا دیدید بزرگواران تعجب من الکی نبود! خدا خودش رحم کنه... خب دیگه چی بگم براتون؟ آها فهمیدم بذارید براتون تعریف کنم: دیروز صبح که رفتم برای امتحان (الان دیگه شده پری روز:) )ماشین رو تو پارکینگ پارک کردم و همون داخل ماشین داشتم درس میخونم که دیدم یا خدا سرویس دانشگاه اومده تو پارکینگ داره جلو عقب میکنه،سرویس بین ماشینا گیر افتاده بود راننده هعی اون اتوبوس گنده رو در حد قدم مورچه جلو و عقب می برد بلکه بتونه درآد اما خب در آخر زد به پراید یه بیچاره و بعد دقایقی تلاش از این مخمصه بیرون اومد و اصلا به روی مبارک نیاورد که پراید یه بنده خدایی رو نوازش کرده! این قضیه سرویس تموم شد سرم تو جزوه بود که دیدم یکی دنده عقب میاد که کنار ماشین من پارک کنه حالا کی بود؟ یکی از آقایون همکلاسی؛ عااااقا یه جوری پارک کرد که خودش و خودم با احتیاط زیاد در ماشین رو باید باز می کردیم و سوار می شدیم؛ عاقا اصلا این چیزا هیچ ،مسئله ای نیست که عادیه؛اصلا مسئله این موقع خارج کردن ماشین از پارک بود که حرص ام گرفت،همین که با دوستام از درب ورودی دانشکده زدیم بیرون تا بریم سراغ ماشین دیدم آقای همکلاسی خیلی نرم دنبال ما میاد؛بعله ایشون ترسیده بودن نکنه موقع خروج از پارک ماشینشون رو نوازش کنم و با حفظ فاصله ای دید میزدن؛ خیلی دلم میخواست بهش بگم بزرگوار ، برادر گرامی شما حق داری نگران ماشینت باشی ولی وجدانا اگر شخص دیگه ای ماشینت کنار ماشینش بود همین رفتار رو داشتی؟ اصلا اگر پارکینگ خالی بود و جایی پارک میکری که بعدا کنار ماشینت، ماشین پارک میکردن همین طور رفتار میکردی؟ همین طور پیگیر بودی؟:/// بسه ، دیگه حال ادامه دادن روز نوشت ندارم، خسته ام ارادتمند شما و خودم و خدام 15/09/97 00:36 [ پنج شنبه 97/9/15 ] [ 12:48 صبح ] [ جم می نویسد:) ]
[ نظرات () ]
به نام خدایی که بی نهایت به او مدیونم خب برایتون بگم بلاخره بعد مدت ها برای وبلاگ یک آهنگ انتخاب کردم همون آهنگی که باهاش پشت فرمون ،روازای بارونی،بعد کلی خستگی واقعا حال کردم... امروز که طبق معمول هیچی نخوندم و در بدترین وضعیت نزدیک به امتحان هستم خبر بدی شنیدم اما سعی کردم تا جواب دکتر صبر کنم،امیدوارم حدس و شک من درست نباشه... ازش خواستم سریع تر پیش دکتر بره،نگرانم خیلی نگرانم اما خب خدا هست... اگر این روزمرگی ها رو میخونید برای من ،برای همه دعا کنید دعا کنید خدا به فکر و روح و قلب همه ی ما ها آرامش بده ارادتمند شما و خودم و خدام 9/09/97 01:08
[ جمعه 97/9/9 ] [ 1:11 صبح ] [ جم می نویسد:) ]
[ نظرات () ]
به نام خدایی که بی نهایت به او مدیونم چقدر باید انسان خودش را پست کند چقدر باید انسان خودش را خوار کند! وابستگی به آدم ها به اشیا یعنی خواری یعنی ذلت... وابسته به چیز هایی که محدود به زمان و مکان اند... وابستگی به چیزهای که خود وابسته دیگری یا چیز دیگرند وابستگی به چیز هایی که در نهایت ناتوان اند و نیازمند شخص یا چیز دیگری... چقدر انسان باید خوار و ذلیل باشد که وابسته انسان ها و چیز های دیگر باشد وابستگی یعنی یک طناب کلفت و محکم که بار ها و بار ها دور دست و پا و کل هیکلت پیچیده باشند و تو نتوانی قدم از قدمی برداری چه ذلیلانه! اوج قدرت آدمی همانجاست... همان جا که به خدا وصل می شود خدا! همان کسی که نه در قید زمان است نه در قید مکان... همان خدایی که فنا پذیر نیست و مافوق همه ی قدرت هاست... و چقدر انسان می تواند ذلیل باشد تا با حضور چنین خدایی وابسته آدم ها و چیز های فناپذیرِ در قید زمان و مکان شود... آخ، آخ که حتی فکر به این ذلت هم حال آدم را بد می کند! تُعِزُ من تَشاء و تُذِلُ من تشاء عرض ارادت به بارگاه مقدس خداوند، یگانه خالق هستی 19:14 8/09/97 [ پنج شنبه 97/9/8 ] [ 7:22 عصر ] [ جم می نویسد:) ]
[ نظرات () ]
به نام خدایی که بی نهایت به او مدیونم اول گفتم یه جزوه رو تموم کنم و بعد بیام بنویسم اما بعدش دیدم نخیر نمیشه یعنی نمیتونم! بگم که امروز یک جزوه کامل هم نخوندم ولی نصف چرا!! خب همین هم بد نیست.مگه نه؟ امروز خیلی عادی تر از روز های دیگه بود خیلی.. از صبح منتظر یه خبر بودم ، اونم چه خبری! خبر قبولی در امتحان رانندگی و بعلههه این دفعه فیزیک شیمیدان جوان امتحان رانندگی رو قبول شد و خودش و مارو خوشحال کرد(کم لطفی اگر نگم بار دوم بود امتحان میداد آخه به شما بزرگوار ها هیچ اعتمادی نیست ممکنه فکر کنید برای بار دهم داره امتحان میده! بزرگوار بچه ما زرنگه چی فکر کردی؟!) البته باید این نکته رو اضافه کنم شیرینیش روجمعه میدن یعنی دو روز دیگه!(الانا که ساعت از 12 بگذره میشه یک روز دیگه:))) البته اگر شیرینیش کباب بود جای هیچکس رو خالی نمیکنم، تا خودم هستم نوبت به کس دیگه ای نمی رسه که:) ) امروز مثل روزای دیگه روز خواب بود یعنی صبح تا نزدیک ظهر خواب بودم، عصر تا دو ساعت خوابیدم....بیش از نصف عمرم تو خواب گذشته ولی خب نه آدم میشم نه درس میگیرم به همین سوی چراغ! همین جا بهتره روز نوشت رو تموم کنم اصلا حرفم نمیاد یعنی روزنوشتم نمیاد آخه از چی بگم از کارای نکرده؟ از راه های نرفته؟ از حرفای نگفته؟ یا نه از حرفای شنیده؟ عزیز جان من در حالت سکون محض ام! سکونی درد آور،سکونی رنج آور... ان شاالله یک روزی هم میرسه که منم بگم بلاخره به اهدافم رسیدم،بلاخره اونی شدم که میخواستم... خداروچه دیدی؟ نمیدونم این حجم از تلاش نکردن از کجا میاد؟ بیخیال باید حرف از امید زد، حرف از خواستن، از شدن... ارادتمند شما و خودم وخدام 8/09/97 00:08 [ پنج شنبه 97/9/8 ] [ 12:12 صبح ] [ جم می نویسد:) ]
[ نظرات () ]
به نام خدایی که بی نهایت به او مدیونم بگذار از حال هوای دیروز بگویم بلاخره نوشتن جزوه لعنتی تمام شد وصبح با آرامش خاطر از خواب بیدار شدم اما!!! اما باید برای امتحان پیش رو آماده میشدم که اصلا حس و حالش نبود، خلاصه به هر در و دیواری زدم تا درس نخوانم که با موفقیت تمام یک کلمه هم نخواندم:// 5 روز بیشتر تا امتحان نمانده :)))) اما خب خدا بزرگ است و امروز تازه شروع شده و ان شاالله خواهم خواند:)) راستی چیزی به پایان دیروز نمانده بود که دوستی زنگ زد و دنیا و زندگی را به فحش گرفت و قشنگ قهوه ای اش کرد و در آخر زد زیر گریه:( حالا چرا گریه ؟ بیچاره نمی داست چطور به پسری که عاشق اش شده بگوید نه! بله بیچاره مانده بود چگونه به آن بیچاره عاشق بفهماند "از شما خوشم نمی آید برو پی زندگی ات، دست از سر کچل ام بردار" البته ناگفته نماند این آقا قبلا یک بار خوشگل و تر و تمیز جواب نه را شنیده اما خب دل است دیگر !!! حالا از همه ی این ها بگذریم اینکه دوست جان من را برای مشاوره و ایضا درد و دل انتخاب کرده بسی جای تعجب دارد! اینکه چه چیزی در من دیده که فکر میکند برای مشاوره خوبم الله اعلم! خب خلاصه کنم کمی آرامش کردم و سعی کردم بخندانمش و در نهایت او را به مذاکره با مشاوره و خانواده برای حل مشکل پیش رو رهنمود نمودم! البته یکی نیست به دوست ما بگوید:" کل اگر طبیب بود سر خود دوا می نمود:)))) " ارادتمند شما و خودم و خدام :) 00:25 7/09/97 [ چهارشنبه 97/9/7 ] [ 12:28 صبح ] [ جم می نویسد:) ]
[ نظرات () ]
|
||
[ |