سفارش تبلیغ
صبا ویژن

جوان ایرانی
 
قالب وبلاگ
[ دوشنبه 99/8/12 ] [ 11:0 عصر ] [ جم می نویسد:) ] [ نظرات () ]

به نام خدایی که بی نهایت به او مدیونم


این روزا خبری داغ تر از خبر کرونا نیست اما برای من فرق میکنه یا شاید برای شما هم مثل من باشه! اونقدر درگیر درگیریام میشم که کرونا رو از یاد میبرم! تمام زندگیم شده جزوه و کتاب... تو بخش ارتوپدی زنان بودم یکی از پزشکا برای ویزیت بیماراش اومده بود رو به سر پرست بخش کرد و گفت: اینا پزشک های آینده هستن! بعد رو به ما گفت شما تازه اول راهید،سختیاش مونده،زندگی نمی کنید... سرپرستار گفت دکتر اینا  عاشق بودن پس سختیا براشون چیزی نیست... منم آروم که دکتر و سرپرستار نشنون گفتم ما غلط کردیم عاشق شدیم:/ پرستاری که کنار من بود از خنده رفت:// نمیدونم کجاش خنده داشت! خب بابا رسوا کردید ما رو قبل اینکه وارد این رشته بشم هر دکتری منو میدید نرو زندگی نداریااا یا میگفت نمیخوای زندگی کنی؟؟ الانم که این اساتید قشنگ روحیه میدن! ولمون کنید دیگه...


راستی من براتون از رادیو نگفتم، امسال با رادیو دانشگاه همکاری کردم،یه چنتا کار تو ماه رمضون و بعد تموم تا اینکه چند روز پیش ازم خواستن پادکست تبلیغ جشنواره رو من براشون اجرا کنم... فقط هربار بعد شنیدن صدام حس کهیر زدن پیدا میکنم :)))  من فقط بدونم کی این پادکست رو تایید نهایی میکنه،برگشته میگه بگو روی "شین" زیاد تاکید داره:// 


تو مهر ماه دوتا کار بد داشتم،نمیخوام تا ابد فراموشش کنم چون بهم یادآوری میکنه چقدر عوض شدم،چقدر بد شدم!خدا آخر وعاقبتمون رو ختم به خیر کنه...


راستی جدیدا دوباره حال و هوای داستان نویسی اومده سراغم،از وقتی که فهمیدم میتونم داستان خلق کنم این حس همراهم بود،چند سال قبل یعنی از سال دوم دانشگاه اگر داستانی داشتم ازبینش بردم یا سعی کردم فراموش کنم ،وقتی صحنه ای رو میدیدم و باهاش یه ایده جدید تو ذهنم شکل میگرفت با آرامش تمام نادیده اش میگرفتم اما یکی دو هفته هست که وقتی ایده شکل میگیره نمیتونم حذفش کنم تا شخصیت سازیش هم پیش میرم همین چند روز پیش حتی دیالوگاشون رو هم نوشتم ولی دوباره زدم همه رو حذف کردم... دوست دارم بنویسم اما...


امروز دلم میخواست بزنم بیرون اما خب امتحان که ول کن ما نیست ... غروب پاییز باید رفت سرخاک،سرخاک مادربزرگ و پدربزرگ،خاله و شوهر خاله،عمو و زن عمو... دلم براشون تنگ شده... دلم برای پنج شنبه جمعه های خونه مادر بزرگ تنگ شده... یادش بخیر آخرین دیدار من و عمو...


این چند وقت دوباره بهم یادآوری شد چقدر تنهام... تنهایی های شلوغ اذیت کنندست....


اینو باید میگفتم،نمیدونید وقتی استاد ارتوپدی بهم گفت از بین این چند نفر تو تنها کسی هستی که چیزی بلده چه کیییفی کردم:))) بعدش گفت پاشو برو نیاز نیست دیگه سوالی ازت بپرسم:) این استاد مدیر گروه هم هست واقعا دنبال این بود چیزی یادبگیریم ولی خب رزیدنتا پیچوندن اینم روز امتحان وقتی فهمید حالشون رو گرفت:) البته بگم استاد از دست ما شاکی بود،سرخود دو روز آخر رو تعطیل کردیم:))


این روزا میگن فلان تعداد آدم براثر ویروس کرونا مرد ولی این ویروس ساخت خود بشره! مثل آنفولانزا نیست این ساخته دست بشره... قدرت های بزرگ جنایت های بزرگی میکنن... فقط خدا میدونه با واکسن ها و دارو هاشون چه بلایی میخوان سر مردم بیارن! اگر قدرت های بزرگ دنیا راست میگن اول خودشون و مردم کشور خودشون از این دارو ها استفاده کنن هرچند مردم خودشن هم براشون ارزش چندانی نداره لازم باشه اونا رو قربانی میکنن... سیاست کثیف ترین چیزه! خیلی از این فیلم های هالیوودی واقعیته:) فیلم علمی تخیلی کجا بود... نامردا حتی انسان رو همانند سازی هم کردن...


روزنوشتا بیشتر شبیه ماه نوشت شده!

ارادمند شما و خودم و خدام


17:07

02-08-99


[ جمعه 99/8/2 ] [ 5:13 عصر ] [ جم می نویسد:) ] [ نظرات () ]
<< مطالب جدیدتر           

.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

امکانات وب


بازدید امروز: 7
بازدید دیروز: 18
کل بازدیدها: 111809