سفارش تبلیغ
صبا ویژن

جوان ایرانی
 
قالب وبلاگ

 به نام خدایی که بی نهایت به او مدیونم


 تا به حال مغزت سوت کشیده؟؟ گوش نه هاااا مغز!! الان داره قشنگ سوت می کشه،خب براش باور کردنی نیست یعنی عجیبه...

میگه: دیدی؟   میگم: اوهوم     میگه :خبببببببب:)))))        میگم: خب که چی؟ :/      میگه: نیازنیست بگم چی:))))) خودت خوب گرفتی فقط به روی مبارک نمیاری:)))) ولی معلومه جا خوردی:))))

یه جور میخنده یه جور ذوق میکنه انگار اون برده و من باختم... ؛میگه: وظیفه ام بود مثل همیشه حقیقت رو بگم حالا چه تلخ چه شیرین:))) به قول خودت حقیقت هرچقدر هم تلخ باشه چون حقیقته باید با جون و دل قبول کرد:)))

دلم میخواد یه جوری خفه اش کنم ،ضایع اش کنم اما اما اما.... باید صبر کرد باید منتظر زمان موند شاید اون موقع من بخندمو ضایع اش کنم :)) خدا رو چه دیدی؟!

میگه: تو کاسه چه کنم چه کنم پس فردا دستت نگیر نمیخواد منو ضایع کنی:))) 

این حس برنده بودنی که داره حالم رو بهم میزنه://

میگه: من مثل همیشه برات اون مسیری رو رفتم که باید می رفتم حالا نوبت توعه:))      میگم:خب الان باید چیکار کنم؟      میگه: درین درین:))) خوب میدونی چییکار:))) میدونی چی میخواااام:))

آخه دیوونه آدم با این مزخرفی که میگی همه چیو دود نمیکنه://  ؛ میگه :مزخرف؟ میدونی مزخرف نیست میدونی از حقیقت هم حقیقت تره میدونی شاید آدما دروغ نگن اما واسه همین که دروغ نگن همه چیزو نمیگن:)) من فقط خواستم بهت بگم همین.

راست میگه اون نمیخنده به این که من جوابی ندارم، اون میخنده چون بازم حقیقتی پیدا کرده و پرت کرده به سمتم:)،چون بازم ...

خب اون خیلی وقتا خیلی چیزا بهم میگه،منم وظیفه ام رو خوب میدونم هر حقیقت و اطلاعاتی میشه یه تیکه پازل ،کنار هم چیده میشن تا یه تصویر واضح بده... گاهی تیکه های پازل جابه جا میشن،حذف میشن و درنهایت میتونه از یه منظره صاف و آفتابی به یه جنگل متروک و وحشتناک تبدیل بشه یا برعکس...

مغز قفل کرده اما خب صبر بهتره،نباید ساده و سریع نتیجه گیری کرد،اصلا نباید قضاوت کرد،ما فعلا ظاهر ماجرا رو داریم البته این ظاهر قضیه یکم به سمت باطنه:)))) ولی خب محکم نیست... اصلا قسمت مهم قضیه برای من اینه که باید اینا رو بهم ربط داد یا نه!!! واقعا به هم مربوط میشن!؟ یا از هم جداست؟

بازم میگم صبر ، صبر بهترینه

امیدوارم مغز عزیزم اینو هضم کنه ولی جذب نکنه و در صورت صلاح دید دفع کنه :))))

01:04

23-02-99

 


[ سه شنبه 99/2/23 ] [ 1:5 صبح ] [ جم می نویسد:) ] [ نظرات () ]

 به نام خدایی که بی نهایت به او مدیونم


الان دوباره مثل قبل بین زمین و آسمون معلق ام،هرکاری میکنم این پاها به زمین نمیرسه... دوباره تو فکرم...دوباره بیشتر از قبل میخندم،قشنگ معلومه میخوام بگم هیچ اتفاقی نیوفتاده ولی اتفاقی افتاده...

همش دلم میخواد برگردم به قبل،یعنی به جای حل مسئله میخوام صورت مسئله رو پاک کنم،حتی اگر شدنی بود یقینا این کارو نمیکردم،یقیقنا مثل همیشه نفس نفس زنان هم باشه برای حل مسئله جلو میرم...

این روزا همش میگم کاش بیمارستان بودم،یقینا بهتر از الان میتونستم فکر کنم...

همه اش یه حسی حالم رو بد میکنه... اصلا قاطی کردم... یه لحظه عاشقم،یه لحظه متنفر،یه لحظه بی احساس بی احساس... انگار همه چیز قاطی شده.... گاهی حس میکنم اشتباه کردم یعنی دارم اشتباه می کنم گاهی برعکسش فکر میکنم...

گاهی حس میکنم همه چیز دروغه و گاهی میگم چرا دروغ؟ حس میکنم یه چیزی این وسط درست نیست...

اصلا همه ی اینا یه بازی یه فریب،تهش چی میشه؟ اینکه دیگه به سایه خودمم اعتماد ندارم،هیچکس هرگز نمیفهمه بعد این فریب ناراحتم یا شادم مثل همه ی اتفاق های بد،این رو هم توی کوچه پس کوچه های ذهن و قلبم خاک میکنم... خوبی درونگراییم همینه اگر بند بند وجودم آتیش بگیره، بیشتر و زیباتر از قبل میخندم بدون اینکه کسی بفهمه... ته تهش دیگه با اطمینان حرف همه رو دروغ میدونم حتی اگر دروغ نباشه.... تهش دیگه هیچ حرفیو باور نمی کنم... تهش قوی تر میشم .... ته تهش دیگه عاشق نمیشم...

اصلا چرا باید بزارم به این تهش برسم؟ اصلا چرا باید فکر کنم یه فریبه یه دروغه؟

اگر میدونستم یه راه وجود داره که به یقین برسم که همه چیز راسته یا دروغ حتما اون راه رو امتحان میکردم...اما اما...

گاهی دلم میخواد یهو همه ی حرفامو بزنم و خلاص...

مغزم قفل شده نه میتونم درست چیزی رو تحلیل کنم،نه درست فکر کنم و نه درست تصمیم بگیرم حتی  از فکر کردن هم فرار میکنم... قشنگ معلومه هنوز بچه ام :))) قاطی نکنم صلوات:)))

کاش مطمئن میشدم همه چیز الان واقعیه و تا آخر هم همین میمونه...

من همیشه اینجا از چیزی نوشتم که مطمئن بودم،باورش داشتم اما اینبار با تردید نوشتم.... امیدوارم یه روز مجبور نشم این خودنویس رو پاک کنم... امیدوارم هیچ وقت منفی بافی های ذهنم و حرف های عقلم درست از آب در نیاد... امیدوارم دل اشتباه نکرده باشه... امیدوارم آخرش خوش باشه...

امیدوارم...

من با تمام وجود میخوام باور کنم اما...


01:25

18-02-99


[ پنج شنبه 99/2/18 ] [ 1:35 صبح ] [ جم می نویسد:) ] [ نظرات () ]

به نام خدایی که بی نهایت به او مدیونم


روزی که روزنوشت قبلی رو می نوشتم فکر نمی کردم چند روز بعد بیام این روزنوشتو بنویسم...

رفتن علی اتفاق غیر منتظره بود... کی فکر میکرد به این زودی پسرعمه آرومه،رفیق بابا،تک پسر عمه ،عزیزترین بچه اش به این زودی بره...

فکر نمیکردم  بعد مرگ عمو و زن عمو یکبار دیگه شکستن بابا رو ببینم... حالا با هر زنگ تلفن و پیام تسلیت بابا بغض میکنه و صداش میلرزه... خاطرات بابا و عمه ها رو نابود میکنه... بابا یه گوشه میشینه میره تو فکر و سرش رو آروم آروم به نشان تاسف تکون میده...

ساعت 5 صبح بود،شماره ناشناس پشت هم زنگ میزد و من رد تماس میکردم،وقتی گوشی بابا زنگ خورد فهمیدم خبریه؛سریع به همون شماره ناشناس زنگ زدم یه صدای آشنا با گریه داد میزد علی مرد،بگو علی رو چطور زنده کنم،به دایی بگو علی رو چطور زنده کنم،گوشی رو بده به دایی بگو علی رو چطور زنده کنیم... و من پشت هم میگفتم چی میگی؟ چی شده؟ چی میگی؟ که تلفن قطع شد... رفتم بگم علی مرد که دیدم بابا روی زمین نشته و دست روی زمین میکشه و میگه: واقعا علی مرد؟؟؟؟ و من با این صحنه به سالها قبل رفتم ،وقتی بابا پشت تلفن خودش رو به عنوان اقوام عمو به راننده آمبولانس معرفی کرد و اون گفت عمو تموم کرده،بابا گوشی رو پرت کرد وسط جاده و روی زمین نشست... رفتم به شبی که خواهر  زن عمو زنگ زد که زن عمو تموم کرده و بچه هاش رو یه جوری بیارید اینجا و بابا گریه میکرد من به اون دوتا بچه چی بگم؟؟؟؟ حالا این بار بابا باید به مادر و پدری می گفت بیاید بریم.....

وقتی بابا پشت تلفن گفت علی رو دفن کردیم،انگار تازه بلاخره باورم شد نیست و دفتر زندگیش بسته شده...

نمیدونم چرا ولی این مرگ بیشتر از بقیه اذیتم کرده... شاید چون دلم خیلی برای اطرافیانش سوخته...شاید...

علی دو هفته قبل به خواهرش گفت ما جوونیم نمی میریم حالا حالا ها،شاید اگر مرگ رو بیشتر باور میکرد یا شاید انقدر از دکتر و دارو نمی ترسید دفتر زندگیش اینجا بسته نمیشد...

علی هم از یاد میره و هر روز تو ذهن تک تک ما کمرنگ تر میشه،به همین سادگی مثل بقیه...

درستشم همینه،زنده ها باید به زندگی ادامه بدن پس به اجبار باید سعی کنن کمتر به یاد بیارن و مرگ عزیزان رو بپذیرن و قبول کنن هیچکس تا ابد زنده نمیمونه و تک تک ما مرگ رو تجربه می کنیم...

خدارحمتش کنه...

مثل همیشه بازم نوشتن به دادم رسید...

ارادتمند شما و خودم و خدام

3:10

17-02-99


[ چهارشنبه 99/2/17 ] [ 3:14 صبح ] [ جم می نویسد:) ] [ نظرات () ]

 به نام خدایی که بی نهایت به او مدیونم


هنوز مدرسه ها تعطیله،هنوز پارک ها کاملا باز نشده، هنوز اجازه ندارن برن کوچه بازی کنن وگرنه تا الان نبودش رو بیشتر حس کرده بود...

فردا که مدرسه ها باز بشه و ببینه بعضی بچه دست به دست پدرشون اومدن،دست به دست پدرشون میرن خونه یا میپرن تو بغل پدرشون و محکم بغلش می کنن حتما بغض میکنه حتما بیشتر از امروز نبودش رو احساس میکنه...

اون روزی که دوستش تندی به سمتش میدوعه و عروسکی که تو دستش داره و بهش نشون میده و میگه اینو بابام برام جایزه خریده حتما بازم بغض میکنه،حتما دوباره خاطراتش رو به یاد میاره و حتما دوباره تو خودش میشکنه،آروم و بی صدا...

اما همه چیز که اینطوری نمیمونه،بزرگ میشه،به این بغض ها عادت میکنه،به بودن پدر های دوست و غریبه در کنارشون عادت میکنه و کمتر بغض میکنه اما به نبود پدر خودش نه! عادت نمیکنه...

وقتی میگن یکی فوت کرد خیلی راحت و خونسرد میگم مرگ حقه،بلاخره همه میمیریم... یه جوری حرف میزنم و رفتار میکنم انگار چیزی نشده ... اما خودم خوب میدونم دروغ میگم ،خودم خوب میدونم دارم فیلم بازی میکنم... مرگ حقه ولی کنار اومدن باهاش راحت نیست... تصور اینکه یکی برای همیشه نیست،تصور اینکه دیگه صدای اون آدم رو نمی شنوی،خنده هاش رو نمی بینی و نمیشنوی سخته چه برسه به تجربه کردن...

هنوز هم برام مرگ اون بیمار لوپوسی تموم نشده،بیماری نابودش کرده بود،باورم نمیشد اون عکس روی دفترچه همین بیمار باشه...چهره اش فوق العاده زیبا بود اما باید میدیدی چهره اش هیچ شباهتی به یه زن 32-33 ساله نداشت... آخرشم یه شکستگی پا بهونه ای شد برای تموم شدن اون زندگی...

هنوز اون زن یادمه که گریه میکرد دکتر مرخصم کن برم خونه،بچه ام مدرسه میره...آخرش مرخصی یه روزه گرفت برای عروسی خواهر زاده اش بره،چقدر ناراحت بود که با این مرخصی پس کی بره لباس بخره... نمیدونست 2-3 روز بعد این عروسی از این دنیا مرخص میشه...چه روزایی که استاد میومد مثلا میخواست بگه خوبم ماسک اکسیژن رو بر می داشت...

هنوز اون پسر بچه 17 ساله یادم نرفته،روزای اول که اون بخش رفته بودم هر روز صبح می دیدم تو محوطه با یکی دیگه از مریضا نشسته حرف میزنه.به استاد میگفت دکتر خیلی دوست دارم بخاطر دل منم که شده بهت پیام میدم جوابمو بده،استاد هم میگفت عکستو بفرست تا بدونم تویی چشم حتما جواب میدم.از استاد خواهش میکرد مرخصش کنه بره خونه،استاد هم میگفت هر وقت فلان سلولی خونیت به فلان اندازه رسید چشم... روزها گذشت نه تنها رده هایی سلولی نیومد بالا بلکه دیگه رگ های بدنش جواب نمیداد،از گردن براش رگ گیری کرده بودن... این پسر با تمام آرزوها و رویاهاش دیگه به خونه برنگشت،برای همیشه از این دنیا رفت و از شر این دارو ها راحت شد...

خودم صبح از خواب بیدارش کردم،میگفت سردمه،تبش رو اندازه گیری کردم تب نداشت،فشارش رو اندازه گرفتم خوب بود اما سردش بود،به خودش می لرزید و نای حرف زدن نداشت،بریده بریده و با صدایی از قعر چاه حرف میزد... وقتی نیم ساعت بعد ایست قلبی-تنفسی کرد،وقتی داشتم cpr میکردم صدای پرستارو شنیدم که گفت قند خونش رسیده بود 35 و براش  یه ویال گلوکز گذاشته... با احیا برگشت اما فقط تا ظهر زنده موند. از فردای اون روز قند تک تک بیمارام رو خودم چک میکردم تا اینکه دوباره سرپرستار بخش گفت شما حق ندارید قند خون چک کنید،پرستارامون سر ساعت چک میکنن...راستش بعد احیا بیمار وقتی رفتم اتاق پزشکان چشمم خورد به برگه ای که روی کمد چسبونده بودن،شماره تخت این بیمار هم اونجا نوشته بودن باید Bs ساعتی چک میشد. کشیک دیشب کی بوذ؟ کی از پزشک کشیک بیمار رو تحویل گرفته بود؟ مطمئنم هیچ کدومشون نفهمیدن چی شد!! من موندم یه دنیا سوال...

35 سال بیشتر نداشت،وقتی بعد از اون سوالم خندید و گفت خیلی وقته شوهرم مرده دلم مخواست هرچی تو دهنمه بار خودم کنم،آخه به ما چه اصلا چرا ما باید این اطلاعات رو ازشون بگیریم...بدترین قسمتش اونجا بود که دوتا پاهاش از بالای زانو بخار دیابت کوفتی قطع شده بود... یه دختر بچه 10-11 ساله داشت،تپلو و خوشگل. رزیدنت وقتی بچه اش رو دید کلی دعواش کرد چرا این بچه رو آوردی اینجا،اینجا پر از آلودگیه مریض میشه،گفت کسیو ندارم بیاد،پسرمم میره سرکار نمیتونه بیاد،رزیدنت گفت فردا نبینم این بچه اینجا باشه... دیگه از فردا دخترش نیومد،پسرش میومد...حالش بدتر شد،از درد شدید داد میزد،پسرش عصبی میگفت یکی بگه مامانم چشه؟ بهش میگفتم از آقای دکتر یا خانوم دکتر بپرس اصلا من ایندفعه بهشون میگم میخوای باهاشون حرف بزنی اما وقتی من بهش گفتم مشکل از قلبه دیگه بیخیال حرف زدن با اونا شد...استاد گفت نمیشه فرستادش بیمارستان قلب همین جا بفرستید بخش حاد... دو روز بعد وقتی سر صبح تموم کرد هرجا که پسرش رو می دیدم سرم رو مینداختم پایین تا باهاش رو در رو نشم،تصور این حجم از غم برای یک خانواده برام سخت بود بارها گفتم خدایااا چطور می بینی...

اون روز صبح مجبور شدم برم بخش حاد بالای سر یه تخت،پسر 30 ساله که تمام وجودش با سرطان درگیر بود...دستگاه به جاش نفس می کشید...همه منتظر بودیم تا از این دنیا بره...همونطوری که زل زده بودم بهش گفتم یعنی همه چیز هیچ... یعنی رویاها و آرزوهات هیچ... یعنی تو مثل ما برای خودت خیالاتی نداشتی... بهش گفتم میدونی معجزه چیه؟ یعنی چیزی که خیلی محاله شدنی بشه،یعنی تویی که تمام بدنت پر از سلول سرطانیه خوب بشه،کافیه خدا بخواد...

این آدما،این داستانای واقعی زیاده...

توی تاریکی شب و روشنایی روز این شهر آدم های زیادی هستن که با تمام مشکلات، یا به خاطر عزیزانشون یا رویاهاشون برای زنده موندن میجنگن... اما بعضی ها درد اونا رو به مرگ قانع کرده...

آخرای بخش داخلی کم آورده بودم هم جسمی هم روحی...فقط میخواستم تموم بشه... یکی دو روز آخر دیگه برای cpr نمی رفتم یعنی نمی تونستم،دیگه نمی تونستم اون شکستگی قفسه سینه زیر دستام رو حس کنم و حالت تهوع رو کنترل کنم...دیگه نمی تونستم تو اون لحظه خدا رو صدا کنم...دیگه نمی تونستم...

من میگم مرگه دیگه چیزی نشده ولی دروغ میگم پس چرا هنوز با مرگ هیچکدوم از اینا کنار نیومدم؟ پس چرا هنوز به خودشون و خانوادشون فکر میکنم؟ چرا هنوز دلیل مرگشون و چهرشون یادمه؟ مگه خیلی خونسرد و راحت برخورد نمی کنم؟ مگه بعد مرگ تک تک این آدما نرفتم بین دوستام خیلی بیخیال گفتم وخندیدم پس چرا هنوز با تمام جزئیات یادشون میارم؟؟

.......

ارادتمند شما و خودم و خدام

22:45

13-02-99


[ شنبه 99/2/13 ] [ 10:49 عصر ] [ جم می نویسد:) ] [ نظرات () ]
          

.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

امکانات وب


بازدید امروز: 38
بازدید دیروز: 35
کل بازدیدها: 111515