سفارش تبلیغ
صبا ویژن

جوان ایرانی
 
قالب وبلاگ

به نام خدایی که بی نهایت به او مدیونم


روزی که روزنوشت قبلی رو می نوشتم فکر نمی کردم چند روز بعد بیام این روزنوشتو بنویسم...

رفتن علی اتفاق غیر منتظره بود... کی فکر میکرد به این زودی پسرعمه آرومه،رفیق بابا،تک پسر عمه ،عزیزترین بچه اش به این زودی بره...

فکر نمیکردم  بعد مرگ عمو و زن عمو یکبار دیگه شکستن بابا رو ببینم... حالا با هر زنگ تلفن و پیام تسلیت بابا بغض میکنه و صداش میلرزه... خاطرات بابا و عمه ها رو نابود میکنه... بابا یه گوشه میشینه میره تو فکر و سرش رو آروم آروم به نشان تاسف تکون میده...

ساعت 5 صبح بود،شماره ناشناس پشت هم زنگ میزد و من رد تماس میکردم،وقتی گوشی بابا زنگ خورد فهمیدم خبریه؛سریع به همون شماره ناشناس زنگ زدم یه صدای آشنا با گریه داد میزد علی مرد،بگو علی رو چطور زنده کنم،به دایی بگو علی رو چطور زنده کنم،گوشی رو بده به دایی بگو علی رو چطور زنده کنیم... و من پشت هم میگفتم چی میگی؟ چی شده؟ چی میگی؟ که تلفن قطع شد... رفتم بگم علی مرد که دیدم بابا روی زمین نشته و دست روی زمین میکشه و میگه: واقعا علی مرد؟؟؟؟ و من با این صحنه به سالها قبل رفتم ،وقتی بابا پشت تلفن خودش رو به عنوان اقوام عمو به راننده آمبولانس معرفی کرد و اون گفت عمو تموم کرده،بابا گوشی رو پرت کرد وسط جاده و روی زمین نشست... رفتم به شبی که خواهر  زن عمو زنگ زد که زن عمو تموم کرده و بچه هاش رو یه جوری بیارید اینجا و بابا گریه میکرد من به اون دوتا بچه چی بگم؟؟؟؟ حالا این بار بابا باید به مادر و پدری می گفت بیاید بریم.....

وقتی بابا پشت تلفن گفت علی رو دفن کردیم،انگار تازه بلاخره باورم شد نیست و دفتر زندگیش بسته شده...

نمیدونم چرا ولی این مرگ بیشتر از بقیه اذیتم کرده... شاید چون دلم خیلی برای اطرافیانش سوخته...شاید...

علی دو هفته قبل به خواهرش گفت ما جوونیم نمی میریم حالا حالا ها،شاید اگر مرگ رو بیشتر باور میکرد یا شاید انقدر از دکتر و دارو نمی ترسید دفتر زندگیش اینجا بسته نمیشد...

علی هم از یاد میره و هر روز تو ذهن تک تک ما کمرنگ تر میشه،به همین سادگی مثل بقیه...

درستشم همینه،زنده ها باید به زندگی ادامه بدن پس به اجبار باید سعی کنن کمتر به یاد بیارن و مرگ عزیزان رو بپذیرن و قبول کنن هیچکس تا ابد زنده نمیمونه و تک تک ما مرگ رو تجربه می کنیم...

خدارحمتش کنه...

مثل همیشه بازم نوشتن به دادم رسید...

ارادتمند شما و خودم و خدام

3:10

17-02-99


[ چهارشنبه 99/2/17 ] [ 3:14 صبح ] [ جم می نویسد:) ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

امکانات وب


بازدید امروز: 25
بازدید دیروز: 17
کل بازدیدها: 111844