سفارش تبلیغ
صبا ویژن

جوان ایرانی
 
قالب وبلاگ

 به نام خدایی که بی نهایت به او مدیونم


هنوز مدرسه ها تعطیله،هنوز پارک ها کاملا باز نشده، هنوز اجازه ندارن برن کوچه بازی کنن وگرنه تا الان نبودش رو بیشتر حس کرده بود...

فردا که مدرسه ها باز بشه و ببینه بعضی بچه دست به دست پدرشون اومدن،دست به دست پدرشون میرن خونه یا میپرن تو بغل پدرشون و محکم بغلش می کنن حتما بغض میکنه حتما بیشتر از امروز نبودش رو احساس میکنه...

اون روزی که دوستش تندی به سمتش میدوعه و عروسکی که تو دستش داره و بهش نشون میده و میگه اینو بابام برام جایزه خریده حتما بازم بغض میکنه،حتما دوباره خاطراتش رو به یاد میاره و حتما دوباره تو خودش میشکنه،آروم و بی صدا...

اما همه چیز که اینطوری نمیمونه،بزرگ میشه،به این بغض ها عادت میکنه،به بودن پدر های دوست و غریبه در کنارشون عادت میکنه و کمتر بغض میکنه اما به نبود پدر خودش نه! عادت نمیکنه...

وقتی میگن یکی فوت کرد خیلی راحت و خونسرد میگم مرگ حقه،بلاخره همه میمیریم... یه جوری حرف میزنم و رفتار میکنم انگار چیزی نشده ... اما خودم خوب میدونم دروغ میگم ،خودم خوب میدونم دارم فیلم بازی میکنم... مرگ حقه ولی کنار اومدن باهاش راحت نیست... تصور اینکه یکی برای همیشه نیست،تصور اینکه دیگه صدای اون آدم رو نمی شنوی،خنده هاش رو نمی بینی و نمیشنوی سخته چه برسه به تجربه کردن...

هنوز هم برام مرگ اون بیمار لوپوسی تموم نشده،بیماری نابودش کرده بود،باورم نمیشد اون عکس روی دفترچه همین بیمار باشه...چهره اش فوق العاده زیبا بود اما باید میدیدی چهره اش هیچ شباهتی به یه زن 32-33 ساله نداشت... آخرشم یه شکستگی پا بهونه ای شد برای تموم شدن اون زندگی...

هنوز اون زن یادمه که گریه میکرد دکتر مرخصم کن برم خونه،بچه ام مدرسه میره...آخرش مرخصی یه روزه گرفت برای عروسی خواهر زاده اش بره،چقدر ناراحت بود که با این مرخصی پس کی بره لباس بخره... نمیدونست 2-3 روز بعد این عروسی از این دنیا مرخص میشه...چه روزایی که استاد میومد مثلا میخواست بگه خوبم ماسک اکسیژن رو بر می داشت...

هنوز اون پسر بچه 17 ساله یادم نرفته،روزای اول که اون بخش رفته بودم هر روز صبح می دیدم تو محوطه با یکی دیگه از مریضا نشسته حرف میزنه.به استاد میگفت دکتر خیلی دوست دارم بخاطر دل منم که شده بهت پیام میدم جوابمو بده،استاد هم میگفت عکستو بفرست تا بدونم تویی چشم حتما جواب میدم.از استاد خواهش میکرد مرخصش کنه بره خونه،استاد هم میگفت هر وقت فلان سلولی خونیت به فلان اندازه رسید چشم... روزها گذشت نه تنها رده هایی سلولی نیومد بالا بلکه دیگه رگ های بدنش جواب نمیداد،از گردن براش رگ گیری کرده بودن... این پسر با تمام آرزوها و رویاهاش دیگه به خونه برنگشت،برای همیشه از این دنیا رفت و از شر این دارو ها راحت شد...

خودم صبح از خواب بیدارش کردم،میگفت سردمه،تبش رو اندازه گیری کردم تب نداشت،فشارش رو اندازه گرفتم خوب بود اما سردش بود،به خودش می لرزید و نای حرف زدن نداشت،بریده بریده و با صدایی از قعر چاه حرف میزد... وقتی نیم ساعت بعد ایست قلبی-تنفسی کرد،وقتی داشتم cpr میکردم صدای پرستارو شنیدم که گفت قند خونش رسیده بود 35 و براش  یه ویال گلوکز گذاشته... با احیا برگشت اما فقط تا ظهر زنده موند. از فردای اون روز قند تک تک بیمارام رو خودم چک میکردم تا اینکه دوباره سرپرستار بخش گفت شما حق ندارید قند خون چک کنید،پرستارامون سر ساعت چک میکنن...راستش بعد احیا بیمار وقتی رفتم اتاق پزشکان چشمم خورد به برگه ای که روی کمد چسبونده بودن،شماره تخت این بیمار هم اونجا نوشته بودن باید Bs ساعتی چک میشد. کشیک دیشب کی بوذ؟ کی از پزشک کشیک بیمار رو تحویل گرفته بود؟ مطمئنم هیچ کدومشون نفهمیدن چی شد!! من موندم یه دنیا سوال...

35 سال بیشتر نداشت،وقتی بعد از اون سوالم خندید و گفت خیلی وقته شوهرم مرده دلم مخواست هرچی تو دهنمه بار خودم کنم،آخه به ما چه اصلا چرا ما باید این اطلاعات رو ازشون بگیریم...بدترین قسمتش اونجا بود که دوتا پاهاش از بالای زانو بخار دیابت کوفتی قطع شده بود... یه دختر بچه 10-11 ساله داشت،تپلو و خوشگل. رزیدنت وقتی بچه اش رو دید کلی دعواش کرد چرا این بچه رو آوردی اینجا،اینجا پر از آلودگیه مریض میشه،گفت کسیو ندارم بیاد،پسرمم میره سرکار نمیتونه بیاد،رزیدنت گفت فردا نبینم این بچه اینجا باشه... دیگه از فردا دخترش نیومد،پسرش میومد...حالش بدتر شد،از درد شدید داد میزد،پسرش عصبی میگفت یکی بگه مامانم چشه؟ بهش میگفتم از آقای دکتر یا خانوم دکتر بپرس اصلا من ایندفعه بهشون میگم میخوای باهاشون حرف بزنی اما وقتی من بهش گفتم مشکل از قلبه دیگه بیخیال حرف زدن با اونا شد...استاد گفت نمیشه فرستادش بیمارستان قلب همین جا بفرستید بخش حاد... دو روز بعد وقتی سر صبح تموم کرد هرجا که پسرش رو می دیدم سرم رو مینداختم پایین تا باهاش رو در رو نشم،تصور این حجم از غم برای یک خانواده برام سخت بود بارها گفتم خدایااا چطور می بینی...

اون روز صبح مجبور شدم برم بخش حاد بالای سر یه تخت،پسر 30 ساله که تمام وجودش با سرطان درگیر بود...دستگاه به جاش نفس می کشید...همه منتظر بودیم تا از این دنیا بره...همونطوری که زل زده بودم بهش گفتم یعنی همه چیز هیچ... یعنی رویاها و آرزوهات هیچ... یعنی تو مثل ما برای خودت خیالاتی نداشتی... بهش گفتم میدونی معجزه چیه؟ یعنی چیزی که خیلی محاله شدنی بشه،یعنی تویی که تمام بدنت پر از سلول سرطانیه خوب بشه،کافیه خدا بخواد...

این آدما،این داستانای واقعی زیاده...

توی تاریکی شب و روشنایی روز این شهر آدم های زیادی هستن که با تمام مشکلات، یا به خاطر عزیزانشون یا رویاهاشون برای زنده موندن میجنگن... اما بعضی ها درد اونا رو به مرگ قانع کرده...

آخرای بخش داخلی کم آورده بودم هم جسمی هم روحی...فقط میخواستم تموم بشه... یکی دو روز آخر دیگه برای cpr نمی رفتم یعنی نمی تونستم،دیگه نمی تونستم اون شکستگی قفسه سینه زیر دستام رو حس کنم و حالت تهوع رو کنترل کنم...دیگه نمی تونستم تو اون لحظه خدا رو صدا کنم...دیگه نمی تونستم...

من میگم مرگه دیگه چیزی نشده ولی دروغ میگم پس چرا هنوز با مرگ هیچکدوم از اینا کنار نیومدم؟ پس چرا هنوز به خودشون و خانوادشون فکر میکنم؟ چرا هنوز دلیل مرگشون و چهرشون یادمه؟ مگه خیلی خونسرد و راحت برخورد نمی کنم؟ مگه بعد مرگ تک تک این آدما نرفتم بین دوستام خیلی بیخیال گفتم وخندیدم پس چرا هنوز با تمام جزئیات یادشون میارم؟؟

.......

ارادتمند شما و خودم و خدام

22:45

13-02-99


[ شنبه 99/2/13 ] [ 10:49 عصر ] [ جم می نویسد:) ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

امکانات وب


بازدید امروز: 20
بازدید دیروز: 17
کل بازدیدها: 111839