سفارش تبلیغ
صبا ویژن

جوان ایرانی
 
قالب وبلاگ

به نام خدایی که بی نهایت به او مدیونم


فکر نکنید یادم رفته آهنگ وبلاگو درست کنم،اتفاقا همون موقع رفتم دنبالش ولی ابزاری که به وبلاگ من میخورد یه مشکلی داشت:) لعنتی پشت هم آهنگو تکرار میکرد تا یه جا که میگفتی بسه بسه دیوونه شدم :)) نمیدونم ابزار قبلیو از کجا برداشته بودم اون خوب بود


وااای وااای رفتم سراغ اون وبلاگم که از روی کنجکاوی تو اونجا درست کرده بودم، هیچی دیگه وقتی نوشته ها رو خوندم حالت تهوع بهم دست داد:))) لعنتی چقدر روم فشار بود چقدر حالم بد بود چقدر تو اون گذشته لعنتی گیر کرده بودم.... ولی من همیشه یه درد داشتم :))) انصافا هرچی میکشم از درس میکشم:)  مثلا الان نشستم عزای نداشتن آموزش رو گرفتم و اینکه وقتی فارغ التحصیل بشم چه خاکی تو سرم بریزم؟ واقعا که متاسفم برای خودم :( انرژیم رو باید روی کارام بذارم روی استرس هام میذارم!

یه سوالی چه تو اون وبلاگ چه اینجا از خودم پرسیدم،چه اتفاقی برام افتاده؟ یا اون آدم سابق چی شده؟ خب لعنتی اون آدم کمتر خودشو درگیر استرس میکرد ،خودشو باور داشت اما تو الان از فبل باختی:/ چته پاشوو پاشووو هنوز بازی ادامه داره :))) 


تصمیم گرفتم برای آخرین بار گذشته رو پیش یک نفر باز کنم و کاملا صحبت کنم و تمومش کنم،حس میکنم حرف نزدن درباره اش باعث شده اینطور تو سرم بمونه! البته خداروشکر الان خوب باهاش کنار اومدم:) به زودی این کارو انجام میدم و تماااام


پارسال این موقع کجا بودم؟ داخلیییی ،خوب شد قبل کرونا گذروندیم فقط نامردا بد کردن در حق ما صبح ساعت 5 بیمارستان بودیم بعد اونور ساعت 1 تا نزدیک 4 عصر کلاس پزشک قانونی و اخلاق بود،میرسیدم خونه یه جنازه واقعی بودم چقدر از فشار و خستگی تب کردم! وا میرفتم وقتی چشم باز میکردم میدیدم صبح شده ولی چقدر ضعیف بودم و هستم!!! از خستگی برای شام هم بیدار نمیشدم یا اگر بیدار بودم تهوع داشتم و نمیخوردم و یکم با کتابا سروکله میزدم و دوباره میخوابیدم... فقط بخش ریه که شب قبلش حالم بهم خورد و تو درمانگاه به دارو داخل سرم حساسیت نشون دادم تا پای مرگ رفتم :))) بعد ساعت 5:30 صبح بیمارستان بودم:)) البته همگروهیام معتقد بودن زیاد خودمو درگیر مریضا میکنم و کاراشون رو انجام میدم ،اون اواخر معتقد بودن اگر همین طور تا آخر پیش برم قبل تموم شدن پزشکی من میمیرم :))) بخش اورژانس اینترن بهم میچسبید که یه وقت نرم جایی:)) گاهی استاد فکر میکرد من اینترنم :)) فقط اون روز که استاد عفونی برای مشاوره اومده بود تا تونست بخاطر من اینترن خودشو برد زیر سوال که از این یادبگیر :) 


تا پزشک خوب شدن خیلی فاصله دارم،امیدوارم ته ته تمام این ماجرا ها یه پزشک خوب بشم،همین


ارادتمند شما و خودم و خدام

22:22

11-07-99


[ جمعه 99/7/11 ] [ 10:26 عصر ] [ جم می نویسد:) ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

امکانات وب


بازدید امروز: 30
بازدید دیروز: 17
کل بازدیدها: 111849